کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد رفیعی شهادتت مبارک

لبیک اللهم لبیک 

لبیک لاشریک لک لبیک 

 

 

یاحسین  

 

یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است... 

  

 

استاد شهیدم شهادتت مبارک 

  

 

عرفاتت مبارک 

 

قربانت مبارک 

    

 ورودت به بزم شهدا مبارک 

 

 اما استاد کمرم شکست ........  

 

چه عهدی بود که لبیکش روز عرفه بود؟ 

 

 

استاد جانباز دکتر محمود رفیعی، استاد دانشگاه علامه طباطبایی 

 

توفیق عظیمیست با انسانهای بزرگ آشنا بودن اما داغشان را دیدن سنگین است ..... 

 

وقتی سالها پیش دانشجویتان بودم هرگز تصور نمیکردم داغتان را ببینم 

 

استاد آن روز اول دانشگاه ..... 

 

کاش برگردند آن روزها ..... 

 

روزهایی که از بی حیایی و بی حرمتی ها خبری نبود 

 

روزهایی که هنوز رزمندگان با سنین بالاتر از سایر دانشجویان، دانشجو بودند 

 

حریم و حرمتی حاکم بود بر فضای دانشگاه 

 

کاش برگردند آن روزها 

 

سالها پیش که دانشجو شدم و عزم دانشگاه علامه طباطبایی کردم چنان ذوق یافتن دغدغه هایم را داشتم که در بدو ورود به دفتر بسیج رفتم با خانمی روبرو شدم که همسر شهید بود از آن سالها با زهرای نازنین که همسر شهید است دوست صمیمی هستم..... 

 

ترم یک سر کلاس درس عمومی ادبیات، استاد محمود رفیعی، استاد هم اولین ترم تدریسش در دانشگاه بود.....سئوال پرسید و بعد گفت کی حاضره بره رو مین(منظورش جواب دادن به سئوال بود) و من تازه از محیط خانه و مدرسه بیرون آمده تشنه دیدن رزمندگان، شوقی یافتم وصف ناپذیر. فهمیدم که راهنمای راه ارزشها را یافته ام و چه یافتنی ...... استاد محمود رفیعی....... یافتمش چه یافتنی... استاد از آن سالها تا کنون راهنمای بیراهه هایم شد ......تا اینکه امروز در روز عرفه لبیک گفت به مولایش حسین ع و شهید شد .... 

 

از آن سالها تا کنون استاد راهنمای بیراه هایم شد نه راهنمای من که راهنمای بسیاری دیگر شد ..... 

 

نشستم پای صحبتهای مردی که از شهدا میگفت تا آن زمان ندیده بودم نشنیده بودم..... 

  

  این دنیا باید استاد را به صاحبش پس میداد. دنیا لیاقتش را نداشت 

 

استاد آمده بود تا چندی دست ما را بگیرد  

 

شهادتش را تأخیری بود تا دست ما روسیاهان بگیرد  

 

استاد از مرز شهادت برگشته بود، در 16 سالگی عازم جبهه غرب شد در کمین کومله ها 16 تیر خورده بود تمام همرزمانش شهید شده بودند، با لگد دنده هایش را شکستند، تمام مغز استخوان بازوهایش بیرون ریخته بود، گلوله خلاصی به قلبش زدند....استاد پرواز روح داشت و همانجا بزم شهدا را در آسمان دید میخواست حلقه شهدا را تکمیل کند که شهیدان گفتند جایت محفوظ است بعدا می آیی.... پیکر شهدا را انداختند روی پیکر استاد و  همه را بردند به سردخانه........ 

چندسال در بیمارستان و خانه بود و اندک اندک شفای تک تک اعضای بدنش را از ائمه گرفت. روبه راه که شد رفت جبهه های جنوب، شیمیایی شد، ترکش خورد. استاد یک گوشش بر اثر ترکش ناشنوا شده بود. شاهد بودیم که چه دردهایی می کشید از ترکشهای سرش، از گلوله خلاصی که نزدیک قلبش زده بودند، قلبش را عمل کرد، استاد مدام تحت درمان بود، از تاولهای شیمیاییش خون جاری میشد .....  

میدیدیم که در تمام فصول درون کفشهایش آب میریخت چون پاهایش بر اثر تیرخوردن انعطاف نداشت برای راه رفتن، کف پاهایش کاملا فرورفته بود بر اثر تیر.

 

چنان گرم و مهربان بود که همه عاشقش بودند از نگهبان دم در تا همه افراد دانشگاه اما دشمن هم داشت گله گله که تا توانستند آزارش دادند. 

 

آنقدر مهربان و خوش اخلاق بود که آنچه تصویر او را در ذهن می آورد خنده های استاد است...

 

استاد عاشق امام زمان بود عاشق بی قرار ....

 

استاد چه شوقی داشتیم برای کلاسهایت آنقدر دوستت داشتیم آنقدر دوستمان داشتی که ترم بعد به خاطر ما باز در دانشکده ما درس گرفتی.....  

 

استاد چقدر اذیتت کردند اصلا رسم این دنیاست هرکه صادق باشد و بزرگ باشد و درست باشد حتما ضربه می بیند حتما توطئه خواهند کرد حتما هزینه خواهد داد ..... 

 

استاد آن زمان که رئیس دانشگاه، مدرک دکترایت را نداد زمانی که از روابط عمومی اخراجت کرد من تازه وارد جامعه شده فهمیدم انسان بودن سخت است 

 

استاد از صراحتتان آموختم که باید به منکر واکنش نشان دهم باید در برابر ناحق بایستم 

 

وقتی در مراسم تشییع پیکر شهید ابوالقاسم سلامت که در تفحص پیدا شده بود در دانشکده، رئیس دانشکده خود را رزمنده جا زد و آب ندیده آبی شد، بلند شدید و مجلس را ترک کردید فهمیدم باید واکنش نشان داد

 

استاد عاشق سینه سوخته امام زمان عج بود 

 

استاد بنیانگذار ادبیات عاشورا و ادبیات انتظار بود 

 

از امام زمان عج می گفت و های های گریه می کرد 

 

چنان بی تاب امام زمان عج بود.... 

 

نقل مجروحیتش در کمین کومله و پرواز روحش و از سردخانه برگشتنش را در حضور حضرت
آقا تعریف میکند و از رسانه ملی پخش شده 

 

برنامه های زیادی در مورد انتظار از استاد پخش شده است 

  

بعدها رئیس بعدی دانشگاه علامه اخراجش کرد و تنها با دستور اکید آقا توانست برگردد....

استاد چقدر اذیتتون کردن استاد چه رنجها کشیدید استاد در دفاع از ولایت چه کتکها خوردیدچه شکنجه ها شدید  

 

استاد را بزرگان و عرفای بنام و گمنام همه میشناسند 

 

شهدا خیالتون راحت شد بزمتون رو تکمیل کردید؟ فکر مارو نکنیدها.... من که کمرم شکست خانه خراب شدم با رفتن استاد 

  

 استاد آنقدر سااااااااااااااااااااااااده و صمیمی بود........ 

 

 

استاد صدامو می شنوید؟ استاد میبینید از گریه کور شدم؟ استاد میبینید؟ استاد هوامو دارید؟ استاد شما که همیشه هوامونو داشتید بازم سراغمونو میگیرید؟ آخه استاد دیگه سئوالامو از کی بپرسم؟ کی متوجهم کنه که از امام زمان عج دور شدم؟ کی راهو نشونم بده؟ 

 

استاد بعد از شما قد راست میکنم؟ بلند میشم؟  

 

استاد یادتونه ماجرای اولین دیدارتون رو با حضرت آقا تعریف کردید؟ گفتید که همراه با جمعی از مسئولین به دیدار آقا رفتید اما می خواستید از نزدیک آقا را ببینید ممکن نبود فریاد زدید آقاجان آقاجان محافظها نمیذاشتن اما آقا فرموده بودن بذارید بیاد و آغوش باز آقا و شما، گفتید به آقا گفتید که آقاجان منو در پناه ولایتت بگیر و آقا عباشو پیچید دورتون، گفتید آقاجان این صورتمو بعثیها و کومله ها با پوتینهاشون له کردن آقا هم عینکشونو برداشتن و صورت رو صورتتون گذاشتن و نوازشتون کردن و همه اون جمع حیران این عشق بازی، وقت افطار هم آقا لقمه در دهانتان گذاشتند و  به قول خودتان، خودتان را برای آقا لوس کردید ..... از اون موقع شدید دوست آقا که دلتنگ هم می شدید .....

 

استاد حجابها برداشته شد و به بزم شهدا رفتید و در جمع پاکانید و شاید دیگه ما ناپاکان مزاحمتون باشیم اما استاد شمارو به سیدمسعود قسم تنهامون نذارید به خدا راهو  گم میکنم به خدا حواسم پرت میشه استاد هوامو داشته باشد 

 

استاد بگید که دارید می بینید شکستنمو عذاب کشیدنمو پس برای آرام دل بی تابم دعا کنید  

 

استاد شما شهادت می خواستید اما نگران خانوادتون بودید بخصوص نگران دخترتون ریحانه، استاد خودتون دعا کنید برای صبر خانوادتون 

 

 

 

 

چه روزهاییست این روزها:  

موسی ع به طور می رود، فاطمه س به خانه علی ع، ابراهیم ع با اسماعیل ع به قربانگاه، محمد ص با علی ع به غدیر، حسین ع با هستیش به کربلا، مهدی زهرا عج به عرفات 

 

و مادر شهیدان بیات سرمدی به میهمانی فرزندان شهیدش 

 

مادر شهید امیر حاج امینی به بزمکده پسرش 

 

 

 شهید امیرحاج امینی 

 

و من در ذوق بازگشت مادر از حجم که 

 

استادم به میهمانی اباعبدالله ص می رود  

 

آخرین ارتباطم با استاد پیامک یک شب قبل از شهادتش بود: 

 

سلام استاد، ان شاالله بهترید؟ 

و پاسخ: سلام بر شما، شب بر شما خوش باد، به دعایتان خیلی نیاز دارم، زنده بمانم محبتهایتان را جبران میکنم حلال کنید. 

 

استاد حالا محبتهامونو جواب بدید. من توقع دارم. زمانی حلالتون میکنم که تنهام نذارید مثل همیشه هوامو داشته باشید به سئوالام جواب بدید مگه شهید زنده نیست؟ پس استاد شما رو به سیدمسعود قسم به خوابم بیاید. نذارید کج برم راهو نشونم بدید. مگه نمیگفتید بچه ها اگه درخواستی دارید از امام زمان عج، ایشونو به شهید سیدمسعود قسم بدید؟ حالا من شما رو به سیدمسعود قسم میدم که گفتید میخواست فدای حضرت ابوالفضل ع بشه و خمپاره پیشونی و دستشو برد.... 

 

استاد شمارو به سید مسعود قسم برای دل بی تابم صبر بخواید داغتون سنگینه  

 

(استاد ارادت عجیبی به شهید سیدمسعود میرکریمی داشت، سیدمسعود گفته بود شفای دستهای مجروح استاد رو خواهد گرفت اگر بره جبهه و این اتفاق افتاد)

 

استاد با مادر قرار گذاشته بودیم  برای مداحی روز ولیمه، شما افتخارمان باشید در روز غدیر، مادر داره میاد... کم مونده به روز مراسم.....وای اگه مادر بفهمه که رفتید.....  

2 نفر از لیست دعوتی مادر، آسمونی شدن: مادر شهیدان بیات سرمدی و شما استاد شهیدم   

 

استاد یادتونه سر کلاس این شعرو که می خوندید گریه می کردید و ما چقدر نگران بودیم نمی خواستیم دیگه هیچوقت این شعرو بخونید نگرانی بیجا نبود : 

 

وقت خداحافظ که گفتم گریه کردم 

پشت سرش خواندم دعا هم گریه کردم 

آغاز باران 2 چشمم با وداع بود 

چون ابر گریان من دمادم گریه کردم 

تقدیر من در زندگی هجران و غم بود 

بر سرنوشت از شدت غم گریه کردم 

از خاطرات کهنه مان چون یاد کردم 

در حسرتش آرام و کم کم گریه کردم 

تکلیف دل با یک نگاه معلوم من کرد 

بر مرگ دل آرام و نم نم گریه کردم 

اینک پشیمان نیستم از گریه کردن 

در حسرت آنم چرا کم گریه کردم

  

 

استاد آتشم زدید....در حسرتت آرام و کم کم گریه کردم.... 

 

 

 و نوشته استاد در دفتر خاطرات من: 

 

السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست/آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب/در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست 

بی تو هرلحظه مرا بیم فروریختن است/مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد/دیدنت آرزوی روز و شب چلچله هاست 

باز می پرسم از آن مسئله دوری عشق/و ظهور تو جواب همه مسئله هاست 

خدای متعال بر ما منت نهاده و مارا جزو شیعیان حضرت خاتم الاوصیا مهدی موعود عج قرار داده است امام مهدی ع در غیبت به سر می برند و ما اگر در مسیر امامان ثابت قدم باشیم و آنگونه که حضرت از ما انتظار دارند باشیم به فرموده امام معصوم ما از مردمان همه دوران های گذشته و آینده افضل خواهیم بود. چشمان بهاری و بارانی امام مهدی ع روز و شب به انتظار آمدن ما دوخته شده است او خیلی مارا دوست دارد و توقع دارد که ما برای ظهور او کارهای مهمی انجام دهیم. هرروز که می گذرد ما یک روز به ظهور سبز مولایمان حضرت مهدی عج نزدیک می شویم مباد آن روز بیاید و من و تو دست روی دست گزارده باشیم و کاری برای امام بزرگ و بزرگوارمان انجام نداده باشیم. امام منتظرمان در سخنی فرموده است:هرکدام از شما کاری بکند که به محبت ما نزدیکتر و از غم و اندوه ما دورتر گردد. و حرف آخر: 

اسیر پنجه دردیم بی تو، بهار آمد ولی زردیم بی تو، اگر چشم انتظار تو نبودیم، در این دنیا چه می کردیم بی تو.

 

  

جانبازی تنها واژه ایست که می شنویم اما دیدن دردهای جانباز... استاد را دیده بودیم در حال دردکشیدن و بیهوش شدن و سردردهای وحشتناک، تاولهای خونی شیمیایی، قرصهای پروفن را 6 تا 6تا یکجا میخورد .... آنقدر عمل کرده بود که بدنش به داروهای بیهوشی جواب نمی داد..... 

آنقدر توطئه علیهش می کردند....مدرک دکترایش را دریغ می کردند، کلاسهایش را می گرفتند، اخراجش می کردند، حقوقش را قطع می کردند، پرونده سازی می کردند..... 

 

اما تمام هستی استاد بسته بود به امام زمان عج، به عشق به ولایت که در راهش بعد جانبازیش باز جانباز شد اما همچنان میگفت برای ولایت باید جان داد و فدا شد.  

 

استاد دلم خوشه که شمارو دارم که تو تنهایی شبهای قبر مهمانم می کنید و تنهام نمیذارید، دلم خوشه که شفاعتم میکنید، خودتون گفتید یادتونه؟ گفتید نامه بنویسید برای شهدا و بدید من ببرم، دلم خوشه یه استاد رفیعی دارم که یقین دارم بین شهدا تو بالاترینهاشونه، از این به بعد باید بگم استاد شهید رفیعی.

 

و استاد شما رجعت خواهید کرد در صبح ظهور 

می گفتید دعای عهد بخوانید تا از رجعت کنندگان باشید.....  

 

میگفتید امام زمان عج رو به اسم مادرش صدا بزنید: مهدی زهرا، یوسف فاطمه

 

یقین دارم که بر بالین شهادتتان، مولای مهربانیها، امام زمان عج حاضر بود 

 

استاد شهیدم شهادتت مبارک 

 

فقط مرا دریابید که شکستم   

 

و استاد شما رجعت خواهید کرد در صبح ظهور  

پس تا صبح ظهور خدانگهدار

  

 

 

یا مهدی زهرا عجل علی ظهورک

  

 

لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای مطلب مراجعه کنید.





 

 

  

 

تشییع مادر شهیدان بیات سرمدی، آسایشگاه جانبازان نیایش

لبیک اللهم لبیک 

لبیک لاشریک لک لبیک 

 

 

یاحسین  

 

یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است... 

 

 

صبح روز شنبه 6 مهر راهی جوادیه می شوم، با دیدن بنرهای بزرگ شهیدان سرمدی از تاکسی پیاده می شوم...    

  

  

 

  

 

حاج آقا بیات سرمدی 

   

شکوهی برپا بود ..... تشییع ...... نماز میت برگزار می شود...  

   

  

 فرزند بزرگ حاج خانم زیر تابوت مادر  

 

 

همراه مادر شهید گمنام؛ بهروز صبوری و دوستانم راهی گلزار شهدا می شویم .... زودتر از بقیه میرسیم .... مزار شهیدان محمود و غلامرضا را می شوئیم ....   

می رسد کاروان پیکر حاج خانم ....تابوت را مقابل مزار فرزندان شهیدش بر زمین می گذارند ..... حاج آقا سرمدی را میبینم، آن پیرمرد شوخ طبع چقدر محزون است ....   

 

    

حاج آقا بیات سرمدی  

 

 

 

به سمت قطعه 25 حرکت آغاز می شود، لااله الا الله محمد رسول الله علی ولی الله.... الله اکبر الله اکبر الله اکبر ..... یازهرا یاحسین یازهرا یا حسین زمزمه جمعیت تشییع کننده است ....   

  

 

 

ثانیه هایی می رسد که حقیقتاً حس میکنم حاج خانم را از دست داده ایم..... 

دوستانم چند ساعت قبل از فوت حاج خانم، ایشان و حاج آقا را برای نمایشگاه دفاع مقدس منطقه 18(خلیج) دعوت کرده بودند، حاج خانم بعد از روایتگری فرزندان شهیدش و توصیه به شناخت شهدا و عدم خیانت به آنها به خانه رفته بود و تنها  چند ساعت بعد به قرار ملاقات با فرزندانش لبیک گفت. فیلم سخنرانی حاج خانم را دیدم بسیار سرحال بود و با همان کلام شیوا و بی نهایت پخته و عمیق سخن میگفت..... 

وای وای وای .... گوهری از میانمان رفت که دیگر چون اویی بوجود نخواهد آمد ....خسرانی عظیم ..... 

وای حاج خانم ... وقتی می گویند محرمش بند کفن را باز کند می فهمم که حاج خانم دیگر نیست ....قرار از کف میدهم ....حاج خانم تورخدا مثل همون موقع که قول دادی سفارشمون رو به فرزندان شهیدت بکنی الان هم سفارش کن سلام به آقا اباعبدالله ع برسون .... 

حاج خانم واقعا دیگه نیستی؟ بین ما نیستی؟ آی ....آی .... آی .....  

حاج خانم دلم برات تنگ میشه، گفته بودی بازم بیاید براتون آش درست کنم ..... 

حاج خانم کور شدم انقدر گریه کردم....

آرزو داشتی حضرت آقا رو ببینی خودت می گفتی ...  

حاج خانم تنهامون گذاشتی، این جامعه چقدر به شماها نیاز داره ولی درک نمیشه ! 

حاج خانم تو لیست مهمونهای دعوتی برای بازگشت مادرم از سفر حج نوشته بودم: مادر شهیدان بیات سرمدی.... اما زنگ زدم به مادر گفتم حاج خانم رفت و مادر گفت که به یادش خواهد بود در سرزمین وحی .... 

 

حاج خانم یه فرد خوب عادی نبود، یه مادر شهید عادی نبود، اینو اونایی میدونن که میشناسنش یا حتی فقط یکبار دیدنش .....از چشم برزخی حاج خانم مطلبی گفت یکی از دوستانش که تنم لرزید .... الله الله از این عظمت .... 

 

گوشیت حاج خانم خاموشه، پیامک میزنم نمیرسه.... 

(مشترک مورد نظر میهمان شهیدان است، چون جنستان متفاوت است ارتباط با مشترک موردنظر امکان پذیر نمی باشد لطفا تماس نگیرید) 

 

حاج خانم تو گلزار شهداست اونجاییه که والدین چند شهیده تدفین میشن، حاج خانم درست پشت مزار حاجی بخشی آروم گرفته...   

 

از توی اون بهشتی که هستی برای ما بدبختهای دنیوی دعا کن مادر ........  

 

(مراسم ختم:2 شنبه، 8 مهر، جوادیه، خ 10 متری اول، بازارچه، مسجد فردانش، ساعت 16 الی 17:30) 

 

 

****************************** 

در ادامه روز 6 مهر : 

 

آسایشگاه جانبازان نیایش 

 

دوستان حزب الله سایبر زحمت کشیده و زمینه دیدار به یاد ماندنی را فراهم کردند.... 

 

با مادر شهید صبوری و دوستان می رویم سعادت آباد، آسایشگاه نیایش، زود رسیده ایم، منتظر دوستان حزب الله سایبر می مانیم ... حاج خانم صبوری خسته میشود کارت بنیاد شهید را نشان میدهد و ما قبل از دوستان حزب الله، روادید آسایشگاه را میگیریم، در همین حین دوستان حزب الله میرسند ....  

 

با جلوداری حاج خانم صبوری حرکت میکنیم که جانبازی در همان ابتدا(جانباز حسین قرابیگی) جلوی مادر شهید صبوری عرض ادبی میکند عجیب.....  

 

مسیر را به سمت آلاچیق طی میکنیم، جانبازی در راه می گوید: تسبیح پلاستیکی ندارید؟ این سخن را دفعه پیش نیز از او شنیده بودیم، هنوز جوان است اما شکسته، مجرد است و  دنیایی غریب دارد، با کسی دمخور نمی شود ....   

جانباز دیگری می گوید: سیگار نیاوردید؟ باز بغضم می ترکد و چهره ام را پنهان میکنم، تاب ندارم، نام شهید و وجود جانباز آتشم میزند دست خودم نیست، خدایا اینها همان نوجوانان و جوانان رشیدی هستند که وجودشان و الله اکبرهایشان لرزه بر لشگر بعثیها می انداخت، همان شیرمردان بزرگی که به گفته عارفین بزرگ، مصداق این حدیث از پیامبرند: آنان که در آخر زمان ایمانشان را حفظ کنند برتری دارند بر تمامی افراد تاریخ بشر (غیر از شهدای کربلا) از بزرگان شنیده ام که اینان از یاران امام زمان هم برترند .... خدایا آن جوانان برنا اکنون ......  

 

به آلاچیق میرسیم، جانباز حسین قرابیگی خود را به مادر شهید صبوری می رساند، لحظه ها را شکار و عکس میگیرم، می نشیند متواضعانه مقابل مادر شهید صبوری و می گوید: حاج خانم خوش به حالت مادر شهید، من هم چندسال مفقوالاثر بودم و پدرم دق مرگم شد، آنقدر دردل می کند و خاکسار مادر شهید می شود که به خدا قسم از خجالت آب می شوم، او که خود از جنس شهید است اینهمه تواضع دارد ما چه باید بکنیم .... !  

 

 

 

به مادر شهید میگوید ما فراموش شدیم و .....  شنیدن این جمله از زبان این عزیزان چقدر دردآور است.... می پرم وسط حرفش و می گویم به خدا فراموش نشدید ما فراموشتون نکردیم به خدا فراموشتون نکردیم .... گویی که مرهمی بر زخم دلش گذاشته می شود با رضایتی می گوید: می دونم چون شما از جنس مایید شما هم فراموش کنید دیگه هیچی. اما شما از جنس مایید فراموش نمیکنند بچه های بسیج از جنس خودمون هستند.... چه فخری به خلایق میکنم که جانبازی مارا به جمع جنس خودشان راه میدهد و عزتمان میگذارد .... برای من، طیران در آسمان است این عزت ....می گویند این جانباز 3 روز پیش به کما رفته و معجزه وار برگشته.... هنوز جوان است.... آن روزها کم سن بوده ...  

 

جانباز حسین قرابیگی چادر مادر شهید صبوری را میگیرد و چند بار بر آن بوسه میزند مادر هم خم شده و شانه اش را می بوسد ... می گوید مادر من پسرتم فکر کن پسرت اومده، من مفقوالاثر بودم پدرم دق مرگم شد.....    دلدادگی مادر و فرزند ... شهید و جامانده .....غوغا می کند در فضا ....برخی دوستان اشکهای مرواریدی می ریزند .... 

تا انتهای مراسم می گوید چقدر خوشحالم مادر شهید شونمو بوسید عزت داد بهم، منت گذاشت.  

 

هر موقع با جمعی به دیدن عزیزان ایثارگر می رویم دغدغه آن دارم که دوستان آیا میدانند این عزیزان چه مشکلاتی دارند؟ اینبار هم در این فکرم.... که جانبازی گرانقدر اینگونه شروع میکند:   

به بهشت زهرای نیایش خوش آمدید(چندباره آتش میگیرم، بهشت زهرا گفتن حکایت از مرگ تدریجی و انزوا و افسردگیست)

دفاع مقدس روزهای به یادماندنی بود و امروز خط شکنان زمان دوران دفاع مقدس اینجا گرد هم آمدند و کسی آنها را نمی‌شناسد؛ من در مقابل بچه‌های دیگر قطره‌ای هستم و به نیابت از آنها می‌گویم که جانبازان اعصاب و روان مظلوم واقع شده‌اند؛ چه در جمع مردم و چه مسئولین. ما فراموش شدیم.

هفته دفاع مقدس، هفته مهم و خاصی برای ایثارگران است؛ توقع می‌رفت که در این ایام مسئولان به آسایشگاه بیایند و قدم روی چشم‌های ما بگذارند و گره‌ای از کار ما باز کنند اما به جز بسیجیان هیچ مسئول رده بالایی به دیدار ما نیامد؛ فقط ما هستیم و پرسنل خوب آسایشگاه نیایش. 

یک زمانی زنان این مرز و بوم چادر به دندان می‌گرفتند و با بوی اسپند ما را راهی جبهه‌های جنگ می‌کردند؛ آنها خودشان به اتوبوس می‌رساندند تا به ما دست تکان دهند؛ انگار آن روزهای رشادت، ایثار و محبت گذشت و تمام شد. 

در آسایشگاه نیایش جانبازانی هستند که ۱۵ ـ ۲۰ سال در اینجا حضور دارند؛ تنها خوشحالی آنها می‌دانید چیست؟ این است که یکی از اقوام و آشنایان بیایند و او را به مدت ۱۲ ساعت بیرون ببرند؛ گاهی آنها را در بیرون از منزل مهمان می‌کنند و ناهار می‌خورند و بعد دوباره به آسایشگاه بازمی‌گردانند؛ این می‌شود دل خوشی آن جانباز و تا مدت‌ها در خاطرات همین ۱۲ ساعت زندگی می‌کند. 

ما از دنیا طلب نداریم؛ اما باید خانواده‌های ما تأمین شوند؛ که متأسفانه با حقوق‌های ناچیزی که می‌گیرند و برخی هم نمی گیرند، تأمین نمی‌شوند؛ ما از این دنیا لذتی نمی‌بریم، اگر لذتی هست یادآوری خاطرات دوران دفاع مقدس است؛ روزهایی سرشار از رشادت، مردانگی و گذشت. 

صحنه کربلای حسین(ع) را در هشت سال دفاع مقدس دیدیم؛ شب عملیات فرمانده به پسر ۱۳  ـ ۱۴ ساله می‌گوید: فردا عملیات است شهید می‌شوید آن نوجوان می‌گوید برای همین آمدم و شهید می‌شود؛ این همان تکرار صحنه‌ رخصت میدان قاسم بن‌‌الحسن(ع) در کربلاست. 

این روزها می‌بینیم کسانی که به خودروهای آخرین سیستم سوار هستند، خیلی راحت از کنارمان عبور می‌کنند؛ به این نمی‌گویند مردانگی؛ مردانگی آن است که بچه‌های رزمنده در مرداد ماه و در گرمای تابستان، یخ سهمیه سنگر خودشان را به سایر رزمنده‌ها می‌دادند و خودشان از آب خنک می‌گذشتند.  

 

در زمان جنگ کسانی بودند که به خارج از کشور رفتند و تحصیل کردند؛ بعد که کشور آرام شد، آرامشی که ما فراهم کردیم، دکمه‌ یقه را سفت بستند و شدند بردار  و امروز برای ما تصمیم می‌گیرند؛ قانونی را طرح و تصویب می‌کنند که به ضرر ایثارگران است! (بخصوص این جانباز دل پری داشت از نمایندگان مجلس و اما از بنیاد شهید سربسته می گویند، درست است که واهمه ای ندارند و چیزی برای باختن ندارند اما جایی که زیر نظر بنیاد است محدودیتهایی هم دارد، وگرنه عامل اصلی وضعیت اسفناک این عزیزان بنیاد شهید است)

با تمام این شکواییه‌ها می‌خواهم بگویم این حرفها نشانه نارضایتی نیست؛ سوء تعبیر نشود؛ ما جانبازان تا آخرین قطره خون‌ پشت ولایت می‌ایستیم، دست از ولایت بر نمی‌داریم  و صحنه را خالی نمی‌گذاریم.  

 

این جمله را که می گوید یکصدا فریاد میزنند الله اکبر خامنه ای رهبر .... رگ غیرتشان را دیدم دیدم به خدا دیدم، خدایا چقدر متواضع و غیور، با تمام مشکلات همچنان در صف اول اعتقاد راسخ، همان اعتقادی که برای آن جان داده اند....می گویند با همین جسمهای شکسته آماده ایم....   

 

وقتی می گویم همه عزت و آرامش و همه چیزمان از شماست همگی می گویند وظیفه مان بود....(وظیفه من و ما چیست؟!) 

 

جانبازی بود گفتند 14 سالگی رفته و 17 سالگی جانباز شده و مدتهاست که در آسایشگاه است، سیرتها را میبیند هیچ گناهی نکرده، به هیچ زنی نگاه نمی کند، هرچه گفتند نگاه کن این خانمها حرف دارند نگاه نکرد که نکرد حرفی هم نزد اما با آقایان حرف میزد ....گفتند غیرممکن است نگاه کند..... وای خدایا مخ کوچک و ناقصم سوخت و دود کشید و تمام شد... آخر اینهمه وارستگی مگر ممکن است ؟!!!     

 

فضای شادی را دوستان فراهم میکنند: هنرمندان تقلید صدا و ... تئاتر برگزار می شود و هرکسی می آید و دهانی آواز می خواند.... برخی جانبازان به شدت شادند و دست میزنند اما برخی را گویی هیچ چیزی شاد نمیکند در خلسه خاصی هستند ... هنرمند و مجری مدعو، آهنگهای زیادی می خواند و چند آهنگ که برای ایران خوانده شده، جمعیت که محو تماشای خواننده است نگاهی به چهره جانبازان می اندازم بعضی گریه میکنند، جانبازی تاب ندارد و با شنیدن مضامینی از قبیل؛ ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود چه سفرها کرده ایم... رنج دوران برده ایم .... بغض شدیدی دارد اما کنترل میکند و به سرعت برمیخیزد و آقایان را کنار میزند و می رود تا بغضش را منفجر کند .... سخت است برای مردان غیور .... حس حماسی ما گل میکند غیرت آنها که جای خود دارد اما درد آنجاست که امروزشان غریبانه است....اینجاست که گریه وجودشان را میشکند.... کسی متوجه رفتنش نمی شود . 

 

 

امروز پیر است اما روزگاری خطشکن بوده. خط شکن!                                                              دریای برادری و عاطفه اند  

 

چندنفرشان آواز میخوانند، آهنگهای مرحوم بسطامی و چقدر هنرمندانه، بعضیها با لحن سرودهای انقلابی، شیطنت میکنند و جمعیت از خنده ریسه میرودند: برادر برادر شماره ای بده به من .... ای خواهر ای خواهر شماره ای نمیدم باهات قرار میذارم تو پارک ملت ....     یاد بذله گوییها و شادیهای رزمندگان در آن روزها می افتم..... همه چیزشان به جاست؛ غیرتشان، هنرشان، شادیشان، ادبشان و ......اما افسوس که بدجوری شکسته اند، دردهای جسمشان به کنار ..... شکستندشان آب ندیده و آبی شده ها و یک شبه انقلابی شده ها، حاجی گیرینفها شکستندشان .... نیازی به توضیح مفصل نیست همین که آه می کشند و می گویند فراموش شدیم، تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل .... 

   

 

 

نه اشتباه نشود جو شادی بود همه راضی بودند و شاد همه بچه ها هم جانبازان ... تا غم دارند غم دارم دست خودم نیست.    

  

خداحافظی میکنیم...، سمت خروجی، جانباز حسین قرابیگی ایستاده و  می گوید خاک پای شما سرمه چشمان ما.... می گویم نگید توروخدا ما خاک پای شماییم ..... باز چشمش به مادر شهید صبوری می افتد و می گوید مادر شهید همش جلوی من درمیاد بهم عزت میده شونمو بوسیده....

 

راستی میدانیم جانباز اعصاب و روان کیست؟ درد چیست؟ چرا برخی جانبازان ازدواج نکرده اند؟(مجرد ماندن برای زن عجیب نیست اما برای مرد عجیب است). برخی خانواده ای ندارند یا اینکه خانواده رهایشان کرده اند و در آسایشگاه زندگی میکنند. اینکه می گویند ما فراموش شده ایم چه معنی میدهد؟ وقتی برای دیدار که حداقل ترین تکلیف ماست، تریلی تریلی و قطارقطار بهانه ردیف میکنی، کاش کمی بیندیشی که اندیشیدن سرمایه بزرگیست که در احادیث گفته شده برتر از 70 سال عبادت است، کاش بیندیشی که اینها برای یک عمر عزت و آرامش ما، یک عمر آرامششان را فدا کردند و اکنون دریغ از عزت..... کاش بیندیشی که اولویت دادن به خود و کارهای خود، همان روحیه منفعت طلبی حاکم بر غرب و مکتب سرمایه داریست. تو میدانی متعلق به کدامین مکتبی؟! روحیه جهادی داشتن یعنی ایثارکردن، کمی وقت گذاشتن برای این عزیزان ایثار بزرگیست یا انجام تکلیف؟ کاش بیندیشی؟     

 

 و آسایشگاه.... 

بعضی اینجا زندگی میکنند 

هر روز اینجا.... 

 

 

  

لطفاً جهت نظر دادن به قسمت بالای مطلب مراجعه کنید.





 

 

 

 

مادر شهیدان بیات سرمدی به فرزندان شهیدش پیوست

لبیک اللهم لبیک 

لبیک لاشریک لک لبیک 

 

 

یاحسین  

 

یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است... 

 

 

بانو خدیجه بیات سرمدی، مادر شهیدان محمود، منصور و غلامرضا بیات سرمدی در هفته مردی و مردانگی، شامگاه شب جمعه 5 مهر به فرزندان شهیدش پیوست.  

   

  منصور 19 ساله، محمود24 ساله، غلامرضای 14 ساله 

 

توفیقی بود و چندباری خانواده بزرگوار شهیدان بیات سرمدی را زیارت کرده بودیم، بانوی عجیبی بود مادر شهیدان سرمدی. کوهی بود از عظمت و معنویت ... قابل وصف نیست حس کردنی بود... مادر شهید دیده ام، همه عظیمند و بزرگ اما این مادر شخصیت عجیبی داشت هرکس که او را می دید بدین حقیقت اعتراف می کرد .... 

 

می گفت خواب اما من یقین دارم مکاشفه بود که از آن سخن می گفت .... 

 

تمام توصیفات بهشت را فرزندانش در خواب نشانش می دادند... دستش را می گرفتند و به تختگاه بهشتی می بردند آن باغها و جویبارها ....  

 

مهمانش که بودیم پرسیدم مادر بودن سخت است، مادر 3 شهید بودن چگونه است؟ گفت نپرس وارد این وادی نشوید.... 

میگفت وقتی به کربلا رفته حسی پیدا کرده و با تمام وجود به اباعبدالله ع  فرموده کاش چندین فرزندم را در راهت می دادم و قطعه قطعه می شدند.... 

 

میگفت محمود خیلی معرفت داشت، وجود محمود تماماً معرفت بود، فرزندان دیگرم هم بزرگند اما محمود وجود دیگری بود. چنان از محمود حرف میزد که حسرتی بر جانمان میگذاشت.

 

شب قبل از وفاتش هم محمودش وعده دیدار داده بود... 

 

منصورش مفقودالأثر است اما مادر در خواب(مکاشفه) دیده که او در اسارت تحت فجیع ترین شکنجه ها و ..... شهید شده است. منصور به مادر، نحوه شهادتش و رفتار عراقیها و اعمالشان را گفته است....  

 

4 پسر دیگرش نیز همگی جانبازند....

 

چند سال پیش شهیدی را با نام منصور می آورند اما دل مادر گواهی میدهد که او منصور نیست و بعدها هم مشخص می شود که منصور نبوده اما به نام منصور دفن می شود و حاج خانم مادری میکند برای شهید گمنام .

 

سال گذشته با جمعی از دوستان که به دیدارشان رفته بودیم حاج خانم پذیرایی مفصلی کردند آشی تدارک دیده بودند فوق العاده لذیذ میگفت مهمانان پسرانش هستیم.... 

 

این مادر هم توصیه به شناخت شهیدان داشت و از اطاعت از ولی فقیه میگفت .... 

 

نوروز چه حالی داشت مهمانشان بودن ...حاج آقا(پدر شهیدان) فوق العاده مهربان و شوخ طبع بود.

 

پرسیدم حاج خانم دوست داشتید دامادی پسرانتان را ببینید؟ حقیقتاً انتظار این را داشتم که بگوید نه.... شخصیتی به عظمت و معرفت ایشان باید قضیه را عمیق تر ببیند، گفت آنچه خدا برایشان پسندیده زیباست: شهادت ..... و با توضیحاتش اثبات کرد که شهادت مگر قابل مقایسه با دامادی و ... است؟!!!! پسرانش به بالاترینها رسیده اند .... 

   

مادر حمدی بخوان امشب برایم، نماز وحشت میخواهم. از دنیای مردگانی که در بینشان زندگی میکنم هراس دارم حمدی بخوان برایم با همان صورت مهربانت با همان صدای آرام و گرمت... با همان صفایت که دم در می ایستادی و بدرقه مان می کردی .... 

 

حمدی بخوان مادر مادر مادر  

 

(مراسم تشییع: 9 صبح شنبه 6 مهر، جوادیه، خیابان 20 متری، کوچه برادران شهید بیات سرمدی)  

 

چند مادر برای ایستادن ما جگرگوشه هایشان را به مسلخگاه فرستادند؟ حداقل تکلیف شرکت در این گونه مراسمهاست.  

 

حتما پیوست زیر را بخوانید: مصاحبه یکی از دوستان در همان مراسم مهمانی که ذکرش رفت:

 

 http://khabarkhoon.com/Post/%D9%85%D8%A7-4-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%85

 

 ---------------------------------------------

مادر جانباز سرافراز سیدغلامرضا سبحانی(مادر 2 جانباز) و همسر مرحوم سیدسبحان سبحانی از محافظان حضرت امام نیز به رحمت حق شتافت. این فقدان رنج آور را از طرف خود و دوستانم به خانواده جانباز سبحانی تسلیت گفته و علو درجات و شفاعت شهیدان را برایشان خواستاریم.  

  

-------------------------------------------- 

 

تا دنیادنیاست تا ابد بشریت مدیون شهداست نه فقط ایرانیان که کل بشریت مدیون شهدای ماست. 

 

  

 از همه افلاک برتر بوده اند، دوست نه بلکه برادر بوده اند 

تشنه لب دادند جان پای حسین، عاشقان حضرت پیر خمین 

با شهادت زندگی زیبا شود، عاشقی با سوختن معنا شود 

حال آنها رفته و ما مانده ایم، از شهادت ما همه جا مانده ایم 

تا نفس داریم تا که زنده ایم، ای شهیدان از شما شرمنده ایم 

تا ابد رزمنداه ایم پای ولی، جان فدای حضرت سیدعلی 

 

***********

  

 

 

 ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق، رحمی به ساکنین کوچه ها کنید .....  

  

*********** 

 

 کجایید ای لاله ها لاله ها؟ کجایید ای 14 ساله ها که در باغ آیینه راهم دهید و در سایه هاتان پناهم دهید  

هرآنکس شما را فراموش کرد خدا را خدا را فراموش کرد... 

 

هم قد گلوله توپ بود گفتم چطوری اومدی جبهه؟ گفت با التماس. گفتم چطوری گلوله رو بلند میکنی میبری پای قبضه؟ گفت با التماس . به شوخی گفتم میدونی شهید شدن چجوریه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس 

وقتی تکه پاره های بدنشو جمع میکردیم فهمیدم خیلی التماس کرده...

 

ما به قد و قواره های کوچیک این مردان بزرگ برای دفاع نیاز داشتیم چون کوچیک بودیم و نیاز کوچیک به بزرگه

 

یاحسین

 

لطفاً جهت نظر دادن به قسمت بالای مطلب مراجعه کنید.