کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

جانباز محتاج فطریه و ...

  

جانباز تنها، مجرد، فقیر، غریب، بیمار، بدبخت، بیچاره، مظلوم، بینوا، بی پول، فلک زده، منزوی، فراموش شده، شیمیایی، اعصاب و روان، گرسنه، محتاج فطریه و ....   

  

 

 دیروز قهرمان                                              امروز سرگردان!!  

 

قابل توجه اونهایی که میگن احیاناً پستهایی که در مورد جانبازان میذارم اشاعه منکره!!!! انتقادات من از زریبافان تهمت به ساحت مقدس این موجود بی وجوده!!!!  درد اینجاست که خودیها این حرفو میزنن با دشمن کاری نداریم یا مثلا من چون خودم تو شرایط اسفناک خانواده جانباز نیستم پس نمیدونم چی به چیه!! یا یکی میاد میگه من از بیرون میبینم و اون تو اون شرایط زندگی میکنه...اما عجیبه که منو اشاعه دهنده منکر معرفی میکنه. 

 

محض اطلاع همگان : بنده شخصیت حقوقی مثل یه خبرنگار نیستم اما انقدر دغدغه داشتم و رفتم دنبال این قضیه که مسائلی رو میدونم و چیزهایی دیدم و شنیدم که هیچ کدومتون نمیدونید یا اگر بشنوید باور نخواهید کرد. گاهی عمق فاجعه در مورد این عزیزان انقدر بالاست که قابل بیان نیست چون باور نخواهند کرد خیلیها. 

   

تورخدا شعار برای من ندید که جانبازان نیاز به پول ندارن و  با سیلی صورتشونو سرخ میکنن... باید بمیریم ما که این اتفاق میفته .............باید بمیریم 

انقدر وضعشون اسف باره که عزت و آبرو و کلماتی از این دست دیگه هیچ مفهومی نداره.... 

 

با شهیدان و خدای شهیدان عهدی بستم که زندگیمو وقف باقی الشهدا (جانبازان) کنم پس فریاد خواهم زد .....تمام فریادم رو بر سر خائنینی میزنم که پشت میز ریاست دستور به تخریب گلزار شهدا میدن به بهانه ساماندهی... تا کسی گزارشی تهیه کنه از وضعیت نامناسب یه جانباز شروع میکنن به تهدید و ارعاب و توطئه علیهش از اخراج گرفته تا ترور شخصیت.... 

 

بی وجودهایی که کاش حداقل مثل حاجی گیرینف کلاهشان در جبهه می افتاد یا بوی باروت را استشمام میکردند.... 100 رحمت به حاجی گیرینف ...شرف دارند حاجی گیرینفها به بعضی مسئولین.....

 

بذار هیمن بعضی خودیها منو متهم به احساسی بودن کنند......   

 

اما تا زنده ام رزمنده این راهم .................... 

  

عده ای هم جسارت کرده و مارو به ضدنظام بودن متهم میکنند!!!! و اینکه آقا فرموده اند که به مسئولین تهمت نزنید در جوابشون میگم : کدوم مسئولین؟ کدوم تهمت؟ خائنینی چون زریبافان جزء نظام نیستند بلکه وجودشون ضرر به آبروی نظامه.... اینها رو به نظام نچسبونید چون وصله های ناجوریند که نمی چسبند. 

   

گرچه مشکلات ایثارگران تنها مربوط به دوره حضرت زریبافان نیست اما ..... امان از دوره زریبافان / او که مدعی است مشکلی وجود ندارد ...شما موظفید از معجزات جنگ و از جانبازان موفق بگید ....!!!! 

 

تا زنده ام رزمنده این راهم .................... 

 

  

بخوانید :    

 

 

جانباز تنها، مجرد، فقیر، غریب، بیمار، بدبخت، بیچاره، مظلوم، بینوا، بی پول، فلک زده، منزوی، فراموش شده، شیمیایی، اعصاب و روان، گرسنه، محتاج فطریه و ....   

 

به گزارش خبرنگار مهر، برای دیدن "هوشنگ سواری" که این روزها همرزم هایش هم او را به سختی می شناسند به نورآباد لرستان میرویم. 

با خودم فکر می کردم که گفتن از این همه درد و رنج رزمنده ای که مدال افتخار دهها ماه جبهه را دارد جز تلخکامی و ناباوری چه می تواند در خود داشته باشد ولی دیدیم که آنچه گفتنی است را باید گفت هرچند گوشی برای شنیدن نباشد.  

خانه ای که خانه ای نیست ما را فرامی خواند... 

کوچه های پیچ در پیچ نورآباد را پشت سر می گذاریم؛ جایی شبیه ته خط یا ته کوچه به جایی می رسیم خانه ای که خانه ای نیست ما را فرا می خواند؛ برای وارد شدن به خرابه ای که آن را خانه رزمنده و جانباز نورآبادی می خوانند اجازه می گیریم و وارد می شویم.

حیاط خانه را خاک و علف های هرز گرفته است؛ دیوارهای آجری و کاه گلی زمینی را احاطه کرده اند تا شاید خرابه ای شوند برای زندگی رزمنده و مادر نابینایش.  

 

و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می گیرد... 

 

دیوارهای خانه فروریخته اند. پیرزن نابینا متوجه حضورمان می شود و از نام و نشانمان می پرسد.  

بسیجی که از دوستان هوشنگ سواری است و واسطه تهیه این گزارش شده ما را به پیرزن معرفی می کند و شاید اولین نصیب ما از نگاه پیرزن نابینا دعاهای خیری است که برای مهمان ناخوانده و ناشناسش می کند و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می گیرد.  

پیرزن که می داند برای شنیدن چه آمده ایم شروع می کند به گفتن و گفتن...از اینکه در این خرابه هراس تابستان و زمستان دارد؛ از اینکه شبها که تنش نسیم خنک شهر سردسیر نورآباد را دوام نمی آورد و هنوز پهلوهایش درد می کند...از اینکه پیش آمده که چند هفته ای گرسنه باشد و چشم به راه همسایه ای که برایشان نان بیاورد و کمی غذا... 

هوشنگ سواری که خوب می داند برای چه آمده ایم پرونده جانبازی و عکس های دوران جنگش را روی زمین می ریزد و شروع می کند به گفتن از روزهای جنگ و جنگ و جنگ.

از سال 64 می گوید و جاده اهواز به خرمشهر؛ می گوید که همانجا شیمیایی شده است. از مسمومیت با کنسروهای غنیمتی از جنگ می گوید و روزهایی که در بیمارستان بستری بوده است. یکی یکی نامه هایش را نشانمان می دهد. نامه هایی که در آنها از هوشنگ سواری و سوابق روزهای جنگش سخن گفته شده است. از ترکشی که هنوز ردش را می توان روی پیشانی و سرش گرفت.  

"هوشنگ سواری" پرونده ای دارد پر از شیمیایی و موج و ترکش ولی درصدی ندارد که بگوید از تن بیمارش چقدر برای دفاع از میهن خرج کرده است.  

بسیجی میانسالی که ما را به خانه "سواری" آورده می گوید که "هوشنگ" را اینگونه نبینید. روزی برای خودش یلی بوده و یکی یکی عکس هایش را به نشانه اثبات حرف هایش نشانمان می دهد. و واقعا نگاه پرغرور نوجوانی که تیربار را به خود آویزان کرده چقدر حرف دارد.   

 

 

  

تو همان قهرمان دیروز وطنی؟! چه زود از تو خسته شدیم!  

 

هوشنگ سواری می گوید که برای تعیین درصد جانبازی 3 بار به کمیسیون رفته است و بارها پزشکان مسمومیت، شیمیایی شدن و ترکش خوردنش را تایید کرده اند. ولی چرا درصد نمی زنند خودش هم نمی داند.  

یک بار با رئیس بنیاد شهید شهرستان سر موضوع درصد جانبازی بحثش شده و نتیجه این دعوا 45 روز زندان آن هم در ایام عید نوروز بوده است تا مادر پیرش روزها چشم انتظار پسرش روزگار را به سختی بگذراند.  

هوشنگ سواری از عملیات های والفجر مقدماتی و رمضان می گوید و دوستانی که دیگر نیستند. اشک در چشم هایش حلقه می زند. عکس هایش را از سومار و طلائیه نشانمان می دهد. عکسی که در آن همرزمانش هم حضور دارند. می گوید همه شهید شده اند الا من! کاهش من هم شهید می شدم و اینقدر زجر نمی کشیدم.

با انگشت در میان عکس ها یکی از همرزمان شهیدش را نشان می دهد. می گوید که داشتیم با دوربین عراق را دید می زدیم که صدای خمپاره آمد و دیگر هیچ چیز نبود جز پیکر رفیقی که این روزها هنوز خوابش را می بینم.  

با افتخار می گوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام  

خودش می گوید که در شبهای تنهایی اش فقط گریه می کند و به یاد آن روزهایی که صمیمیت بود حسرت می کشد. معاون گروهان بوده است. با افتخار می گوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام و با انگشت در میان عکس ها چهره شهید را نشانمان می دهد. خودش می گوید که در گروهان 12 نفر بوده اند و چندی قبل یکی از همرزمانش را دیده که او را با این چهره تکیده به یاد نیاورده است. 

 

عکس جوانی هایش را می گیرد و نشانمان می دهد و هر چقدر به خودمان فشار می آوریم نمی توانیم باور کنیم که این "هوشنگ سواری" همان "هوشنگ سواری" دوران جبهه و جنگ است. جنگ او را پیر نکرده ولی بدعهدی زمانه موهایش را رنگ سفید زده تا باور دیروز و امروزش برایمان مشکل شود.  

تمام اوقاتش را در خانه با عکس ها و خاطرات دوران جنگش به سر می کند. می گوید روزی دهها قرص اعصاب را بالا می اندازد تا کمی اعصابش آرام بگیرد و بتواند ادامه بدهد. این هم یادگار جنگ و گلوله و خمپاره است. به خاطر بیماری اعصابش همسرش نتوانسته تحمل کند و رفته است. هنوز با نام شهید محمد مهدی یوسفی، شهید ولی عطایی و ... روزگار می گذراند. 

وسط حرفهایش تا یادش نرفته از سرهنگ خزایی فرمانده قبلی سپاه شهرستان دلفان تشکر می کند. از اینکه برخی اوقات داروهایش را برایش می خریده و برای شنیدن حرف هایش می آمده است. می گوید الان دیگر کسی نیست که از او خبری بگیرد و همین هر روز بیشتر برای ادامه دادن ناامیدش می کند.  

مادرش که "هوشنگ" تنها فرزندش است وسط حرفهایش می پرد و با لهجه لری محلی می گوید: دعا کردم که خدا تنها پسرم را از جنگ سالم به من برساند ولی الان آنقدر قرص اعصاب خورده که دیوانه شده است.

از مادر پیری که آرزوی حج رفتن دارد و همه او را حج نرفته "حاج خانوم" صدا می کنند در مورد پسرش می پرسم. از اعصاب خردی ها و بیماری پسرش دلخور و ناراحت است. می گوید که اموراتش با مستمری کمیته امداد می گذرد و فطریه و کمک همسایه ها و آشنایان! 

با آب و تاب از جبهه رفتن هوشنگ می گوید. از اینکه چگونه فرار کرده و با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شده است. از همسر مرحومش که معتمد محل و آبادی بوده حرف می زند و اینکه وقتی امام به رحمت خدا رفت مراسم سوگواری در خانه آنها برپا شده و سالها پرچم عزا بر سر در خانه شان افراشته بوده است.

از هیچ کسی گلایه نمی کند و همین متعجم می سازد. موقع رفتن از پسر و مادر می خواهیم عکس یادگاری بگیرند و آنها در ورودی خرابه شان رو به دوربین ما می ایستند و بدون لبخند عکس یادگاری می گیرند.   

 

 

 بی خیال حاجی! بابا میگن تمام پول نفت رو به شما میدن! 

گزارشگر: صدیقه حسینی

 

منبع: http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?pr=s&query=هوشنگ%20سواری%20&NewsID=1380422 

  

  

 

یه روز به سلامتیت و زور بازوت نیاز داشتیم و الان تو به نون ما؟!!!!!!!!   

هر کسی هرچه میخواهد دل تنگش قضاوت کند.. وجودت نامستدام....زریبافان! خداوند هرچه زودتر آن میز ریاست را بلای جانت کند. به حق شهید این ماه ............... 

بنیاد شهید نگویید بگویید قرق خائنینبه استثنای برخی افراد خدوم در آن.  

از فردا بنیادیها دوره میفتن که این خبر کذبه و خبرنگار اون فرد معلوم الحالیه، هیچ جانباز مشکل داری وجود نداره و  هوشنگ سواری جانباز نیست بلکه ادعا داره که جانبازه و کود شیمیایی خورده، خودش خودشو منفجر کرده و ..... تعجب نکنید؛ این جمله ها ادبیات آشناییست برای جانبازانی که برای تعیین درصد به بنیاد مراجعه میکنند.  

 

  

 

لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید. 





  

 

 

 

سلام بر شهیدان 17 مرداد

 

با یک روز تأخیر  

 

سلام بر شهیدان، سلام بر شهیدان 17 مرداد  

 

شهدای 17 مرداد کنسولگری ایران در مزار شریف : 

 

1 ناصر ریگی، سرپرست

۲ مجید نوری تبارکی، مسئول امور مالی

۳ محمدناصر ناصری، کارشناس امور فرهنگی

۴ کریم حیدریان، کارشناس امور کنسولی

۵ محمدعلی قیاسی، کارشناس امور کنسولی

۶ رشید پاریاوفلاح، کارشناس امور کنسولی

۷ نورالله نوروزی، کارشناس امور کنسولی

۸ حیدرعلی باقری، کارمند فنی

۹ محمودصارمی، خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی

 

آبجی یگانه من همسر شهید رشید فلاحه، با آبجی یگانه دوره کارشناسی ارشد همکلاس بودم. باستان شناسی می خوندیم. 

آبجی یگانه من نمونه بود. برای همه ضرب المثل بود تو درس و زرنگی و جنب و جوش و فعالیت و سرزندگی و ..... 

رفتیم تو بحر آبجی یگانه... دل دادیم تا بفهمیم این بانو این همه انرژی رو از کجا میاره در حالی که از ما چند سالی بزرگتر بود .....فهمیدم که همسر یکی از دیپلماتهای شهید شده در مزار شریفه.... وقتی جریانات زندگیشو تعریف کرد باورم نمیشد کسی که اونهمه سختی کشیده همین آدمه ..........!!! 

 

تعریف می کرد که همسرش جانباز بوده . اهل نمازشب و سجده های طولانی ....شهید رشید فلاح  و همکارانش، خودشون افغانستان رو برای خدمت انتخاب کرده بودن. آبجی یگانه می گفت شهید رشید خیلی مردم افغانستان رو دوست داشت و از رنج و محرومیت اونها رنج میبرد.... 

  

آن روز تلخ :  آن روز تلخ رو از وبلاگ برادر شهید صارمی بخونید:

 

با "نفهمی"  صارمی ( و دیپلماتها) را به کشتن دادند؟ چه بهای سنگینی دارد گاهی این نفهمیدن ها."
چند سال بعد از کشتار ماموران ایرانی و از جمله محمود صارمی؛ خبرنگار، در مزار شریف، محمدحسین جعفریان، وابسته فرهنگی وقت ایران در افغانستان، با انتشار یادداشت زیر با عنوان "وقتی ژنرال دماغش را بالا نکشید" در شماره اخیر هفته نامه همشهری جوان (شماره 273)، از دستور به اعزام محمود صارمی به مزار شریف تنها یک روز قبل از سقوط این شهر به دست طالبان، در حالی که وی دوران نقاهت پس از عمل جراحی آپاندیس را سپری می کرده و عدم تسلط مقامات ذیربط در ایران به وضعیت مزار شریف نوشته.
جعفریان عنوان می کند که "اگر اشتباه نکنم صبح شانزدهم مرداد ماه 77 بود. (شهید ناصری) اول صبح آمد به اتاقم. صمیمیت عجیبی بین ما بود. اصرار کرد و تقریبا التماس کرد، بروم. گفتم چرا بقیه نمی روند؟ گفت آنها هم باید بروند اما مسوولانشان در تهران نمی فهمند اینجا چه می گذرد. اختیارشان دست من نیست اما تو که می توانی بروی برو. به خدا اینجا ماندنت حرمت شرعی دارد. خدایا! چه وداعی داشتیم. یک پرواز آمده بود فرودگاه یا به قول افغان ها "میدان هوایی" که در سمت دیگر شهر بود و هنوز از دسترسی طالبان دور مانده بود. بیم آن می رفت طالبان سر برسند و هواپیما را بگیرند. به سرعت به فرودگاه رفتیم. بشنوید از تهران که محمود صارمی که هنوز در بیمارستان بود و ایام نقاهت پس از عمل آپاندیس را می گذراند امر می کنند که فوری عازم مزار شریف شود. بر اساس شواهد موجود کاملا قابل درک بود که اگر شهر سقوط کند بچه های ما نه لزوما به دست طالبان، اما بی شک مورد حمله قرار می گیرند. خدا می داند برای من عامی که بچه کوی پنج تن محله طلاب مشهد بودم، مشهود بود اما نمی دانم چرا آن هایی که امر به ماندن بچه های ما در مزار شریف کردند این را نفهمیدند. صبح شانزدهم مرداد ماه 77 هواپیمایی که محمود صارمی هم در آن بود در مزار شریف به زمین نشست و به سرعت دوباره آماده پرواز شد ... من به همراه چند تن دیگر با این هواپیما صبح جمعه آمدیم به ایران (مشهد) و صارمی ماند. شماره یکی از مسوولان مهم تصمیم گیرنده را داشتم. با بدبختی پیدایش کردم. توضیح دادم که آن جا چه خبر است و گفتم ممکن است چه اتفاقی بیفتد. گفتم یک ساعت نمی شود که از مزار آمده ام، گفتم ... و او گفت: "اگر شما دو ساعت پیش از آن جا آمده ای من ده دقیقه به ده دقیقه با آنجا در تماسم. این طورها هم نیست" و قطع کرد ... و فردا هفدهم مرداد (روز خبرنگار!) ساعت ده صبح شهر سقوط کرد. یک عده ناشناس آمدند کنسولگری و همه را در اتاقی در زیر زمین کنسولگری جمع کرده و به رگبار بستند و هشت دیپلمات و یک خبرنگار ما را به شهادت رساندند. محمود صارمی هنوز بخیه های آپاندیسش را باز نکرده بود ... به قول مرتضی سرهنگی که می گوید "حسین جون! عجیبه که این همه چیزای ساده را من بچه چهارصد نازی آباد یا تو بچه کوی طلاب مشهد می فهمیم اما این ها با این همه علوم و فنون و مدارک و مدارج نمی فهمند" و چه بهای سنگینی دارد گاهی این نفهمیدن ها." 
http://journalistdaysaremi.blogfa.com/  
 
 
آن روز تلخ از زبان آبجی یگانه: وقتی خبرو بهم دادن همه جا سفید شد و برای چند ساعت هیچی نفهمیدم و اصلا اون دو روز اول یادم نمیاد..... مبهم و صحنه سفید. 
 
آبجی یگانه می گفت وقتی اینها رو شهید میکنن کسی نمیدونسته و چند روز تو همون زیر زمین کنسولگری می مونن، اون موقع  جنبده تو شهر ارواحی مزار شریف پر نمیزده ...میگه هوای مزارشریف خیلی گرمه، این باعث میشه که پیکرها بو میگیرن ...تا اینکه ...معلوم نیست بعد از چند روز چند نفر از اهالی شیعه اونجا به هر زحمتی بوده پیکرها رو میارن از ساختمون بیرون و در یک گور دسته جمعی به همراه سایر شهدای شیعه افغان دفن میکنن. زمانی که اوضاع کمی آرام تر میشه و هیئت ایرانی میره برای پیگیری و نبش قبر میکنن؛ بیش از 40 روز از شهادت این عزیزان گذشته بوده..... 
 
آبجی یگانه میگفت: وقتی پیکرها رسید به ایران؛ وضعیت بدی داشتن چرا که بعضی قسمتهای بدن از هم پاشیده بود و بدلیل دفن شدن، نیمه پوسیده بودن و بدلیل ماندن در هوای بسیار گرم مزار شریف بو گرفته بودن.....آبجی یگانه میگفت: هیچ کس دلشو نداشت اجساد رو ببینه و شناسایی کنه، هم به خاطر بو و هم وضعیت ظاهری نامناسب....هرکی میرفت جلو حالش بد میشد و برمیگشت ....اما آبجی یگانه من ؛ شیرزنی که اون موقع فقط 26 سال داشت به تنهایی همه اون 9 شهید رو با دقت نگاه کرد و شناسایی کرد و نحوه شهادت و اینکه تیر به کجاها خورده رو بررسی کرد و گزارش داد .......... تیر به سر شهید فلاح خودش خورده بود ............ 
 
آبجی یگانه من 3 تا پسر داره که بزرگشون 23 ساله است.
 
امروز 17 مرداد آبجی یگانه این شعر رو برام فرستاد
 
در سینه ام دوباره غمی جاگرفته است 
امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است 
سالار کاروان شهیدان مزار است رشید 
او که با سالار شهیدان کربلا خو گرفته است  
یادش همیشه در دل ..............  
 
  
 
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید     




 
 
 
 
 
 
 

     

زهق الباطل: زهق خلیج العربی

  

 Persiangulf  for ever  

 

خلیج تا ابد پارس 

 

امام خامنه ای : خلیج فارس تا ابد فارس خواهد ماند. 

لطفاً به لینک زیر برید و به خلیج فارس رأی بدید: یک وظیفه ملی و نیز دینی بزرگ 

 

 http://www.persianorarabiangulf.com/index.php 

 





 

 

 

 

 

تقدیم به حاجی گیرینفها !!

 

این شعر تقدیم به همه خائنین به باقی الشهدا(جانبازان) بخصوص خائنین مشغول به خیانت در بنیاد ضدشهید و ضد جانباز و همه حاجی گرینفها :

 

   

فصل‌های پیش از این هم ابر داشت

بر کویرم بارشی بی‌صبر داشت   

 

پیش از اینها آسمان گلپوش بود

پیش از اینها یار در آغوش بود

 

اینک اما عده‌ای آتش شدند

بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند...................

 

از بلند از حلق آویزها

قلب‌های مانده در دهلیزها

 

بذرهایی ناشناس و گول و گند

از میان خاک و خون قد می‌کشند

 

بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند

ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

 

عده‌ای حسن القضاء را دیده اند

عده‌ای را بنزها بلعیده اند

 

بزدلانی کز هراس ابتر شدند

از بسیجی‌ها بسیجی تر شدند 

 

  

ای بی جان ها! دلم را بشنوید 

اندکی از حاصلم را بشنوید 

 

توچه می‌دانی تگرگ و برگ را ؟

غرق خون خویش،‌ رقص مرگ را؟ 

  

 

تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست؟ 

بین ابروها رد قناسه چیست؟  

  

  

 

 و چه می‌دانی سقوط “پاوه” را 

“عاصمی” را “باکری” را “کاوه” ‌را  

 

هیچ می دانی”مریوان” چیست؟‌ هان! 

هیچ می‌دانی که “چمران” ‌کیست؟ هان!  

 

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟ 

هیچ می‌دانی “دو عیجی”‌ در کجاست؟   

  

 

 

این صدای بوستانی پرپر است 

این زبان سرخ نسلی بی سر است 

  

 

 

با همان‌هایم که در دین غش زدند 

ریشه اسلام را آتش زدند 

 

پای خندق‌ها احد را ساختند 

خون فروشی کرده خود را ساختند 

 

زنده‌های کمتر از مردارها 

با شما هستم، غنیمت خوارها 

  

 

حضرت زریبافان (دامت لابرکاته)   

 

بذر هفتاد و دو آفت در شما 

بردگان سکه! لعنت بر شما 

 

باز دنیا کاسه خمر شماست 

باز هم شیطان اولی الامر شماست 

 

با همانهایم که بعد از آن ولی 

شوکران کردند در کام علی 

 

باز آیا استخوانی در گلوست؟ 

باز آیا خار در چشمان اوست؟ 

 

ای شکوه رفته امشب بازگرد! 

این سکوت مرده را درهم نورد 

 

از نسیم شادی یاران بگو 

از “شکست حصر آبادان” بگو!  

 

از شکستن از گسستن از یقین 

از شکوه فتح در “فتح المبین” 

 

از “شلمچه”، “فاو”‌ از “بستان” بگو! 

از شکوه رفته! از “مهران”‌ بگو! 

 

از همانهایی که سر بر در زدند 

روی فرش خون خود پرپر زدند 

  

 

 

شب شکاران سحر اندوخته 

از پرستوهای در خود سوخته 

  

 

 

زان همه گلها که می بردی بگو! 

از “بقایی” از “بروجردی” بگو! 

 

پهلوانانی که سهرابی شدند 

از پلنگانی که مهتابی شدند 

 

 

 

عشق بود و داغ بود و سوز بود 

آه! گویی این همه دیروز بود 

  

 

 

اینک اما در نگاهی راز نیست 

تیردان پرتیر و تیرانداز نیست 

 

نسل های جاودان فانی شدند 

شعرها هم آنچه می دانی شدند 

  

روزگاران عجیبی آمدند 

نسل های نانجیبی آمدند 

  

 

حضرت زریبافان (دامت لابرکاته)        

 

ابتدا احساس هامان ترد بود 

ابتدا اندوهامان خرد بود 

 

رفته رفته خنده ها زاری شدند 

زخم هامان کم کمک کاری شدند 

 

خواب دیدم دیو بی‌عار کبود 

در مسیل آرزوها خفته بود 

 

خواب دیدم برفها باقی شدند 

لحظه‌های مرده ام ساقی شدند 

 

ای شهیدان! دردها برگشته اند 

روزهامان را به شب آغشته‌اند  

 

فصل هامان گونه‌ای دیگر شدند 

چشمهامان مست و جادوگر شدند 

 

روحهامان سخت و تن آلوده‌اند 

آسمانهامان لجن آلوده‌اند 

 

هفته ها در هفته ها گم می‌شوند 

وهم‌ها فردای مردم می‌شوند 

 

فانیان وادی بی سنگری! 

تیغ ها مانده در آهنگری 

 

حاصل آغازها پایان شده است؟ 

میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟  

 

شعله ها! سردیم ما، سردیم ما 

رخصتی، ‌شاید که برگردیم ما 

 

“یسطرون” ‌هم رفت و ما نون مانده‌ایم 

بعد لیلا باز مجنون مانده‌ایم  

 

بحر مرداب است بی امواج،‌آی ! 

عشق یک شوخی است بی حلاج، آی!  

 

یک نفر از خویش دلگیر است 

بازیک نفر بغضش گلوگیر است 

 

باز زخمی‌ام، اما نمک… بی فایده است 

درد دارم، نی لبک… بی فایده است 

 

عاقبت آب از سر نوحم گذشت 

لشگر چنگیز از روحم گذشت


شعر از  جانباز محمدحسین جعفریان 

 


همسنگر بسیجی نوشت:  

 

هرگز منکر خدمات انسانهای خدوم دربنیاد شهید نیستیم اما روی حرفمان با اکثریت خائنینی است که در بنیاد ضد شهید مشغول تارومار کردن بقیه جانبازان هستند. هرگاه کسی پیدا شود و  مشکلات و فلاکت و فقر و بدبختی جانبازان را مطرح کند به مرگ تهدیدش میکنند و برایش پرونده سازی میکنند. 

  

جانبازان جنگیدیند و گروهی به نان و نوا رسیدند و بر مسند بنیاد و ریاست تکیه زدند و منکر جانبازی جانباز شدند. نام جانبازان را کذاب نهادند.جانبار را کتک زدند. جانباز را معتاد کردند و درصد را از او دریغ کردند. 

 

اینک حضرت زریبافان در پی انعکاس گسترده خبر زندگی جانباز بیمار و نابینا در حمامی متروکه در رسانه ها و خبرگزاریها، دست به دامن گناه کبیره دروغ شده و همه جا عنوان میدارد که جانبازان مشکلی ندارند و هرکس از مشکلات آنان بگوید دشمن نظام است!!!! و همسو با دشمنان گام برمیدارد!!!!!!!!!!!!!! 

او حتی وجود جانبازان بدبخت را همراه مدارک انکار میکند.   

 

 

 جانباز نابینایی که تنها در حمامی متروکه زندگی میکند

 

اینک همان روزی است که بسیاری از شهدا پیش بینی کرده بودند و امام خمینی (ره)نیز نگران این قضیه بودند : نگذارید که پیشکسوتان خون و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی به فراموشی سپرده شوند.  و اینک همان روز است و بنیاد ضدشهید و جانباز، قرق منافقین است که حتی کلاهشان هم در جبهه نیفتاده است.ُ  

 

یک عده بی درد هم که از هیچ خبر ندارند و در خانه هایشان در حال زندگی،گویند که : هرکی جبهه رفته باشه که  جانباز نیست. هرکی جبهه رفته باشه که نباید طلب کار باشه و حقوق بخواد، هرکی جبهه رفته باشه  که حقی نداره، جانبازها بعضی، فراتر از حقشون میخوان!!!! "  

   

و پناه برخدا و خدایا چقدر ناسپاس و بی انصاف.... گویی اینان هیچ بویی از انسانیت نبرده اند. 

 

توضیح : انتساب تصاویر به موضوع شعر از مدیر وبلاگ می باشد و ربطی به شاعر این شعر ندارد.

  

  

 

لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید





 

  

 

  

السلام علی مختار الحسین

 

السلام علی مختار الحسین 

 

 

سلام بر مختار  

 

سلام بر شهادت  

 

سلام بر خون 

 

سلام بر غیرت 

 

سلام بر مختار  

 

 

 

و  عاشورا هنوز  ادامه دارد ............  

 

و مختار در ادامه راه امام حسین ع یار می طلبد........  

 

کیست مرا یاری کند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

 سلام بر مختار حسین ع  

 

  

 

 

لطفاْ جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید





 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادر طلبه ناهی منکر التماس دعا داشت

 

علی خلیلی، جانباز امر به معروف و نهی از منکر، جانباز همان اصلی که امام حسین ع برای احیای آن قیام کرد، همان اصلی که فراموش شده این روزگار است.

 

امر به معروف و نهی از منکر فقط زبانی نیست که عده ای بهانه میکنند چون اثر ندارد نمیگوییم، به قول مرحوم آقای مجتهدی تهرانی: نهی منکر میتواند مثل عمل رو برگرداندن یا روی در هم کشیدن و واکنش نشان دادن هم باشد. 

 

علی خلیلی در آغاز جوانی مجروح چاقوی اراذلی شد که جنون گناه مستشان کرده بود، روان پریشانی که گناه عادت روزمره زندگیشان است و وقتی گناه عادی شد، لاجرم قسی القلبی بوجود خواهد آمد. 

  

 

  

وجدانهای خفته در بیمارستانهایی که حتی با دیدن این وضعیت نیز او را پذیرش نکردند، مادر علی همراه جسم خونین فرزندش، 5 ساعت در خیابانهای پایتخت سرگردان بود. 

وجدانهای خفته!!! آیا انسانند ؟! 

مادر ! مادر علی! دیدن فرزند با این وضعیت و سرگردنی و عدم پذیرش 

 

 

 

امروز مادر علی خلیلی را دیدم . مادر طلبه ناهی منکر . در بیمارستان عرفان همه او را به اسم طلبه جوان میشناسند و تا بگویی طلبه جوان آدرس بخش آی سی یو را میدهند.  

 

علی خلیلی ممنوع الملاقات است اما میتوان مادرش را دید . 

 

گفتیم میخواهیم مادر طلبه جوان را ببینیم؛ به او گفته بودند دو خانم چادری با شما کار دارند و این مادر با تعجب فراوان در حالی که قرآنی بدست داشت آمد و گفت بله؟ 

 

گرچه مادر بسیار جوان او سعی دارد که آرام نشان دهد اما دلهره و نگرانی را در عمق چهره اش می توان دید و این را من که یک زنم به وضوح در چهره اش دیدم. مادر بودن و نگرانی های مادرانه اولین پیام نگاه او بود اما بسیار قوی و صبور  بود. 

 

 

مادر طلبه جوان ؛ علی خلیلی گفت برای پسرم دعا کنید، گفت حالش رو به بهبود است ... گفت برایش دعا کنید 

 

این مادر روی پا بند نبود و حتی چند لحظه با ما صحبت کردن نگرانی او را از دوری پسرش تشدید میکرد.  

  

 

 

روزگار بدی است این روزها : نهی از منکر میکند ؛ شاهرگش را میزنند.  

آن یکی از درد جانبازی که در فقر و بدبختی در حمامی متروکه زندگی میکند میگوید، بنیاد شهید تهدید به مرگش میکند....  

آن طرف پاکترین جوانان در مبارزه با گروهک پژاک به شهادت میرسند.  

جنون گناه جوانی بی قید، یکی از بهترین جوانان نمونه اخلاق را راهی دیار باقی میکند. غیرت غیورمردی به جوش می آید، چشمش را نشانه میروند. 

آن طلبه فقط به جرم طلبه بودن، مشتی نثار چشمش میکنند و نابینا میشود....  

 

خدایا روزهای بدی در حال گذرند ......  

 

مادر علی خلیلی گفت برای پسرش دعا کنیم.  

 

 

 

علی خلیلی تکلمش را از دست داه و یک طرف بدنش فعلاً بی حرکت است. گویا توانسته دو انگشتش را تکان دهد.... برای این غیورمرد دعا کنیم. مردی که سیره شهدا پیمود: غیرت.     

  

 

 

 

لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید 





 

 

  

به یاد روح الله داداشی

 

انا لله و انا الیه راجعون 

 

به یاد او که جوانمرد بود  

 

به یاد او که بااخلاق بود  

 

به یاد او که پهلوان بود 

 

 

 پهلوانان نمی میرند

 

  

دو کلمه تحلیل :  

 

1-چنین جنایتهایی نتیجه بی مبالاتی خانواده ها در تربیت فرزندان است؛ بچه هایی که باید و نباید نمی شنوند و بی هیچ آموزه شرعی، در جامعه رها می شوند. بی توجهی به اعتقادات و رفتارهای فرزندان و با بهانه اینکه " جوونه ،باید آزاد باشه، خودش تشخیص بده " چنین تبعاتی را دربرخواهد داشت. 

رفتار جوانی که بی هیچ دلیلی، حتی زمانی که عصبانیتی درکار نیست اقدام به فحاشی و بعد چاقوکشی میکند نشان دهنده این است که دین و آزادگی هیچ جایگاهی در زندگی او ندارد و آموزگار زندگی او شیطان است. آن شیطان مجسم، جان کسی را گرفت که نمونه او دیگر تکرار نخواهد شد.  

2- بی مبالاتی مسئولین امر در ایجاد امنیت و اجرای قوانین، مگر نه این است که اجرای احکام الهی حکم بازدارندگی در جامعه دارد؟ اقدام به چنین جنایتهایی در ملاء عام نشانه چیست؟ نشانه جری شدن گستاخان و مجنونین گناه. 

 

تا کی مجرم جنایت کند و مدتها روند رسیدگی پرونده طول بکشد و در خفا اعدام شود و کسی نفهمد؟ چنین روان پریشانی را باید با شکنجه های سنگین در برابر دیدگان به دار آویزند تا ترس در دل مجرمان ایجاد شود. 

 

 

روح الله داداشی جوان 30 ساله این مرز و بوم ورزشکاری بود که منش پهلوانی داشت. 

 

زبانزد اخلاق بود. در جوار رحمت الهی و برخورداری از شفاعت حضرت اباعبدالله روزیش باد . 

  

 

 

 فاتحه+صلوات 

 

 

 

 

لطفا برای کامنت گذاشتن به قسمت بالای پست مراجعه کنید  





 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازهم جای خالی استاد آذرنوش

 

سلام استاد!  

 

باردیگر جای خالیتان را به شدت حس کردم  ...         

                                                                             

 

دکتر مسعود آذرنوش! استاد همچون پدر ! بالأخره بعد از مدتها کارمو به سرانجام رسوندم اما بازهم تصور نمیکردم که بدون حضور شما ... کار علمی در حوزه پژوهش، در حوزه باستان شناسی بدون حضور دکتر مسعود آذرنوش، حس خوبی نداشت. 

 

دیروز که بعد از مدتها مجبور به حضور در گروه باستان شناسی دانشگاه شدم چشمم به تابلویی افتاد که عکس شما بود.... بازهم یاد استاد و دلتنگیهای من ... داغ رفتن شما برای من همیشه تازه است... هنوز اون لحظه ای که خبر فوتتون رو دادند عذابم میده ... استاد رو از دست دادیم... 

آذرنوش رو از دست دادیم...اون گامهای جدی عاشق وطن رو از دست دادیم... 

 

علم آذرنوش، تعهد آذرنوش،..............    

 

بازهم یادم افتاد که استاد من، انقلابی و حزب اللهی نبود اما خیلی بزرگ بود: نصیحت همیشگی استاد: بچه ها ما هرچقدرهم که مشکل داشته باشیم به خودمون مربوطه و شما در برابر دشمنان باید از وطنتون دفاع کنید..... 

اما استاد! استاد نبودید ببینید که چطور بعضیها تو اون شرایط بحرانی وطن، آب به آسیاب دشمن ریختن...حتی دانشجوهای خودتون، همون هایی که یه روزی پیمان بستن که راه آذرنوش برن ..اما بعد از آذرنوش، جاده های منتهی به آرمانهای آذرنوش رو بستند و دشمن رو شاد کردند. 

 

دلتنگ استادم ! استاد همچون پدر!    

 

 متولد 5 فروردین 1324 کرمانشاه و وفات 7 آذر 1387  

بر اثر سکته قلبی در هنگام کاوش در تپه هگمتانه

 

 

دلتنگ استادم .....................................  

 

دلتنگ علم استاد، صداقت استاد، میهن دوستی استاد، تعهد استاد

 

استاد سپردمتون به شهدا ..... که میدونم  ارادت داشتید به اونها.............. 

 

دلتنگ استادم....  

  

  

استاد همچون پدر ! در باورم جاودانه ای... 

 

 

استاد من در قطعه نام آوران بهشت زهرا آرمیده است به انتظار محشر. 

 

بر مزارش نوشته اند :  

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه 

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت 

خدایش بیامرزاد و او را بهشت برین بهر باد 

استاد فرهیخته،پژوهشگر و باستان شناس : دکتر مسعود آذرنوش  

 

روحت قرین آلاله های میهنم: شهیدان

  

 

 

 

لطفا برای کامت گذاشتن به قسمت بالای پست مراجعه کنید       





 

 

  

 

 

خواب دیدی خیر نباشه زریبافان

 

خواب دیدی خیر نباشه زریبافان 

 

جانباز بدون درصد، در روز جانباز، آواره شدنت مبارک

 

التماس میکنم و خواهش میکنم که لینک زیر رو ببینید: 

   

http://chemical-victims.blogfa.com/post-742.aspx 

  

بچه حزب اللهی های گرگان و استان گلستان، حاشا به غیرتتون، این یه امتحان بزرگه، نذارید این جانباز با خانواده اش کف خیابون بمونه، وقتی تو خونتون از خنکای کولر لذت میبرین بدونین که جانباز رفیعی نژاد تو گرمای تیرماه و با مصدومیتهای شیمیایی که تو گرما و رطوبت بدتر هم میشه تو چادر تو خیابون شرمنده زن و بچه شده .....





 

 

 

آرزو دارم برای جانباز وطنم...

 

آرزو دارم برای جانباز وطنم...  

 

 

میلاد اربابانمان مبارک ... و حسین ع تمام عشق است و اباالفضل ع تمام عشق و سجاد ع تمام کربلا و کربلا تمام عشق است...   

 

 

آرزو دارم برای جانباز وطنم...  

 

برایت آرزو دارم  :  

 

برایت صبر ایوبی، حیاتی مملو از خوبی، برایت شاد بودن را، آزاد بودن را ، رفاقت را، صداقت را، اگر خواهی محبت را ............. صمیمانه دعا کردم     

 

 

دستان تو گرچه نیست اما زیباست، آن پیرهنی کز آستینش پیداست، مجنون نشدی وگرنه می فهمیدی، جانباز، شهیدی است که چندی با ماست ...  

 

  

و تهمت صله دلاوری هایشان شد، افسانه شدند در بیمارستانها روی تختها، تنها کسی که باورشان داشت تسبیح بود، اکسیژن بود خردل بود، در سکوت و در غربت، دوست همسنگرش به آرامی ازمیانشان رفت، اما او روزی دیدمان باورمان کرد و جانش را پیشکشمان کرد، نگذاریم افسانه شوند، آنها روزی دلاور هایمان بودند.

  

 

جانباز بدون درصدم باور کن!   

 

یک ساک پر از دارو و مرهم آورد/ در سالن انتظارشبنم آورد/ منشی پرسید: نام؟ عباس...ولی 

  

در گفتن شهرتش نفس کم آورد/ تاریخ سرافرازی او گم شده است/ در حال، بُن ماضی او گم  

 

شده است/ در شهر کسی نمی شناسد او را / پرونده جانبازی او گم شده است/ از جاده و  

 

ریل مینویسد هر شب/ با لهجه سیل مینویسد هر شب/  غمنامه عاشقانه اش را دیگر/ با  

 

خط بریل مینویسد هر شب/ نه یار و ندیمه ای برایم بفرست/ نه سور و ولیمه ای برایم بفرست/  

 

من درد تو را به جان خریدم اما دفترچه بیمه ای برایم بفرست/ با پای پیاده  آمدم باور کن/ در  

 

آخر خط ممتدم باور کن/ با سینه خردلی برایت خواندم/  جانباز بدون درصدم باور کن!   

 

   

 

کنار عکس بابا زائر کربلایی یه چیز دیگه نوشتن: شهید شیمیایی  

 

 

و اما آن شیرزنان میهنم :   

 

 

 

 

برادرم آن هنگام که در موج انفجار " الو الو کربلا پس نخودها چی شدن؟ کمک میخوایم حاجی جون، بچه ها قیچی شدن" می غلطی، میفهمم که چرا راه خانه را برای مدتها گم میکنی، در کوچه های شهر گم میشوی تا من در بیراهه ها گم نشوم.  

 

آن هنگام که در موج انفجار با انبردست دندانهایت را میکشی میفهمم که آزادی، امنیت، فراغت، خوشی را بهایی است و بهای آن زجرهای امروز توست....جانباز اعصاب و روان...   

 

و او اکنون جانباز فقیر به انزوا نشسته ایست که تمام دندانهایش را با انبردست کشیده است :

 

   چرا به فقر و انزوا رانده شد؟ 

  

 

و چه کسی معنای تاول را درک میکند؟  

 

 

اینک آنان به غربت ربذه نشسته اند چرا ؟   

 

میدانم که بنیاد شهید بخشی از جانبازان را جانباز جنگ ندانست ...بیش از نیمی از آنها در فقر و فلاکتند. سالها گذشت روزبه روز اوضاع جسمیشان وخیم تر شد... هزینه های بالای درمان.... او جانباز محسوب نشد... حتی دفترچه بیمه نداشت...توان کارهم نداشت... او سوخت ذره ذره ... وقتی شهید شد،بنیاد اعلام کرد : متوفی!!!!! 

  

 

مولایم خامنه ای کبیر نیز جانباز است.  

   

جانباز میهنم!  سپاسگزارمت و دشمنم با آنکه با تو دشمن است.  

  

دشمنم با او که گویند زریباف است اما من دیده ام که در کابوسهای خود، تار عنکبوت می بافد... 

 

دشمنم با آنکه کتکت زد، با آنکه از روی ویلچر هلت داد، با آنکه معتاد خواندت، با آنکه گفت: به من چه جانبازی، مگه برای رفتن از ما اجازه گرفته بودی که الان از ما طلبکاری، و دشمن ترم با او که چنان در رویاها غرق است که هیچ توجهی به مجموعه زیردستش ندارد....جانباز موجودی است در حد تعریف برای او، جانباز تمام شد. او مشغول به کار فرهنگی است، خودش میگوید. 

  

 

روزتان مبارک قهرمانان به غربت نشسته میهنم 

 

پهلوانان نمی میرند، پهلوانان نمی میرند، چون اباالفضل پهلوان است 

 

تا ابد نام جانبازان، تا ابد نام جانبازان با اباالفضل جاودان است. 

  

 

 

یازهرا مادر شهیدان 

یا حسین زهرا... 

یا اباالفضل زهرا  

 

 

 

 

لطفا برای کامنت گذاشتن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.