و ما ادریک سه راه شهادت.........؟
حمید داوودآبادی تعریف میکند:
اولین روزهای بهمن 1365، عملیات کربلای پنج، شلمچه - سه راه مرگ
1-بر خلاف شب و روز اول، آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و این برای امثال من که گول آرامش لحظات اولیه ورود را خورده بودیم،شوکهکننده بود. یک آمبولانس تویوتا، مجروحهای پست امداد را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلا جای خالی نداشت. مجروحها پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده بود و مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود. شیشه عقب آمبولانس شکسته بود. او بهزور از آنجا سوار شد و روی همان لبهی پنجره نشست. در حالی که میخندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچهها ... ما رفتیم تهرون ...
هنوز آمبولانس چند متری از پست امداد دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباورمان، گلولهای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از در عقب پشت راننده وارد شد. در حالی که وحشیانه از طرف دیگر خارج میشد، بدنهای تکهتکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام به طرفی پرتاب کرد.
صحنهی رقتانگیزی بود. با منهدم شدن آمبولانس و در پی آن آتش گرفتنش، امکان جلو رفتن نبود. جالب آن بود که رانندهی آمبولانس و پسرخالهاش که در کنارش نشسته بود، هر دو سالم به بیرون پرت شدند و توانستند خود را به پست امداد برسانند. اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپارهی 60 آنجا را زیر آتش گرفت تا کسی نتواند جلو برود.
یک آن از همان فاصلهی چهل-پنجاه متری، متوجه تکانخوردنهای مشکوک شدم. با خودم گفتم امکان دارد کسی از آنها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد. بیخیال خمپارههای افسارگسیخته شدم و با ذکر وجعلنا به طرف آمبولانس دویدم.کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است، پیدا کنم. تنهای تنها، کنار آمبولانسی که میسوخت، دراز کشیده بودم، ولی هیچ ندیدم جز تکههای بدن که در حال جان دادن بودند؛ دستها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده بودند. آنچه از دور دیده بودم چیزی نبود جز تکانهای غیر ارادی دست و پاهای قطعشده شهدایی که بدنشان متلاشی بود.
2- یک دستگاه نفربر پی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد تا مجروحها را سوار کنیم. مجروحهای بد حال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام میگفت: زود باشین ... فرصت نیست ... الانه که تانکهای عراقی بزنند. ولی ما بدون توجه به حرف او، تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالهی بیشتر آنها بلند شد ولی کاری نمیشد کرد. معلوم نبود کی وسیلهی دیگری برای بردن مجروحها بیاید. خوب که مطمئن شدیم دیگر جایی برای کسی نیست، بهزور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم. باقی مجروحها به داخل پست امداد رفتند تا همچنان منتظر آمدن آمبولانس بمانند.
نفربر راه افتاد. هر چه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید، نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود. همین که به سهراه رسید تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلوله مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل آن، در جا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. به دنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت. به هیچ وجه نمیشد کاری کرد. در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش میسوختند. صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مرد اینگونه سوزاننده باشد.
به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هر چه راننده گفت: بسه دیگه جا نداره، به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابه آتشین مرگ کردم. حالا خودم را روی سینه سرد خاکریز ول کرده بودم و همچون کودکان مادرمرده، زار بزنم و هقهق بگریم. نه فقط من، همه بچهها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد! قاطی کردم. هذیان میگفتم. کنترلم دست خودم نبود. اصلا نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان. به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاقات است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ... کفر گفتم. عربده زدم و با های های گریه، گفتم: خدایا ... اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا آبروت رو جلوی شهدا میبرم. میگم که من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خرابشده، یه ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت.
شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! یعنی دیگر چیزی برای سوختن نداشت. در آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود که چند نفر بودند و کی بودند ... هیچی.
منبع: http://davodabadi.persianblog.ir/post/481/
همسنگر بسیجی نوشت:
و ماادریک سه راه شهادت؟
همسنگر بسیجی انقدر از وجود خودش خجالت میکشه که دیگه دعای شهادت نخواهد کرد چون عمیقاً دریافت که این دعا برای او و امثال او لقلقه زبانه. و ماادریک سه راه شهادت؟
کار هر مرد نیست خرمن کوفتن / گاو نر میخواهد و مرد کهن ...
شهید همت گفت کربلا رفتن خون میخواهد. شهید آوینی گفت آنان را که می ترسند از کربلا می رانند.
حالا همسنگر بسیجی میدونه که کربلا سوختن میخواد. می تونی تو لهیب آتیش بسوزی؟ آره ؟ جیگرشو داری؟ میتونی بری جایی که زنده زنده سرتو ببرن؟ تیکه تیکه گوشتهای تنتو جدا کنن؟ آب داغ بریزن رو گوشتهای تنت که آب بشه و بریزه ؟ میتونی بری جایی که اسیر شی و بندازنت تو دیگ آب جوش؟ دروغ نگو! ادعا نکن! نمیری. نمی تونی.
شهید پیچک میگه اونی میتونه از سیم خار دار دشمن، شب عملیات رد بشه که گیر سیم خاردار نفسش نباشه.
اونا که اینها رو می دیدن و میرفتن، جهاداکبرشون تکمیل بود و تکلیفشونو با نفسشون روشن کرده بودن.....
اما امان از نفس ... که ....
درجات شهدا متفاوته ..اونی که میسوزه یا غرق میشه فرق داره با اونی که ساده تر شهید میشه ...البته هرکه در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند.
و ماادریک سه راه شهادت؟
شعار ندم ... کار من نیست... شعار ندم ...
شهادت مفت نیست ... مفت نیست ... مفت نیست...
جهاد اکبر میخواد ... سوختن میخواد ...
مفت نیست با شهدای کربلا محشور شدن
مفت نیست ...
دلم میخواهد نوشت:
یه شلمچه فریاد در خلوت و سکوت غروب سه راه شهادت شلمچه : ماادریک سه راه شهادت ......... یا مهدی زهرا
یه شلمچه فریاد در خلوت و سکوت غروب سه راه شهادت شلمچه : خدایا بر سربازان خمینی چه گذشت.... یاحسین
عمری عطا کن خدایا برای این فریاد در سه راه شهادت........
یاحسین
لطفاً جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.
بسم رب الشهدا
شهید خوش تیپ !
این شهید خوش پوش یا بهتر بگیم شیک پوش کیه؟
کسی که گفت روی سنگ مزارم بنویسید اینجا مدفن کسی است که آرزو داشت اسرائیل را نابود کند.
این شهید خوش تیپ کیه؟
کسی که حضرت آقا همیشه پیگیر و جویای احوالش بود.
این شهید شیک پوش کیه؟
کسی که وقتی به آقا خبر دادند انفجاری در فلان مقر سپاه رخ داده، آقا بلافاصله فرمودند حال آقای تهرانی مقدم چطور است؟
این شهید شیک پوش کیه؟ شهید حسن تهرانی مقدم
اینهم لباس زیبای پاسداری از دین و آب و خاک
قابل توجه اونهایی که فکر میکنند شهدا تارک دنیا بودند...
یاحسین
لطفاْ جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید
یا رسول الله، یا امام حسن مجتبی، یا امام رضا
مهربان ترین بابای دنیا، بابای مصطفای من کجاست؟
بابا مصطفی رفت پیش خدا ...........
علیرضا، بابا مصطفی رفت پیش خدا، خوش به حالش
بابای همه ماست خامنه ای ..........
----------------
میلاد عرفان پور
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.
بابای همه بچه ها ... مهربان ترین بابای دنیا
خدایا این تصاویر چه می گویند ؟
آرمیتا، دختر شهید داریوش رضایی نژاد نقاشیهایش را به بهترین بابای دنیا نشان میدهد.
بابای شهیدش پیش خدا رفته است
بابا مصطفای این پسر بچه هم چند روزیست که پیش خدا رفته است.
علی رضا هنوز نمی داند که مهربان ترین بابا دنیا به چه دلیلی به خانه آنها آمده است!
وای اگر علیرضا بفمهد بابا مصطفی دیگر نیست....
وقتی علیرضا بهانه بابا را بگیرد ...
وای اگر علیرضا گریه کند و بابا را بخواهد ....
شهید مصطفی احمدی روشن
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.
شریکیم در این غم
پدران شهیدان قشقایی و احمدی روشن
داغ عزیز چه می کند ...
پدری که دیروز برادرش را برای عزت دین و آب و خاک هدیه کرد، امروز پسرش را
او که خود یادگاری از روزهای آتش و خون است، جانباز سرفراز
یاحسین
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید
بسم رب الحسین ع
یک اربعین نشستم به ماتم تو ارباب
بی سر و سامان توام یا حسین
دست به دامان توام یا حسین
جان علی سلسله بندم نکن
گردم، از خاک بلندم نکن ........
یاحسین
------------------
شهید... شهید... شهید...
بسیجی... بسیجی... بسیجی...
ولایی... ولایی... ولایی...
مصطفی احمدی روشن... مصطفی احمدی روشن... مصطفی احمدی روشن
شهادت... شهادت... شهادت...
مصطفی احمدی روشن در انتظار شهادت بود...
مصطفی احمدی روشن، شهید اقتدار میهن اسلامی...
شهید اقتدار دین و آب و خاک، همان مقوله ای که دشمن از آن هراس دارد
شهید مصطفی احمدی روشن شهادتت مبارک
گرچه فقدان تو مصیبت عظیمی است
خدایا وقتی این بچه گریه میکنه چطوی آرومش می کنن؟
خدایا وقتی این بچه میگه بابا، کی آرومش میکنه؟ مادر دلخونش
وقتی این بچه باباشو میخواد ....
وقتی این بچه باباشو میخواد ....
وقتی این بچه باباشو میخواد ....
خدایا چه داغ بزرگی .......
عزت و افتخار این سرزمین اینطوری بدست اومده : با خون
نگهبان و پاسدار خونها باشیم
خدایا درجات این شهید رو متعالی و صبر عظیم به خانوادش و به ما بده
داغ بزرگیه .....
محشور شوی با حسین
یاحسین ع
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.
بسم رب الحسین
حاجی گیرینفها در بنیاد شهید همچنان مشغول له کردن ایثارگران هستند. توجه کنید به داستان سرگردانی جانبازی دیگر که به تمام موارد قانونهای من درآوردی بنیاد عمل کرد اما بازهم همچنان بنیاد سنگی بزرگتر برای لنگ کردن این عزیزان دارد.
عمر ظلم کوتاه است. ما فرزندان پیر خمینیم و گوش به فرمان سیدعلی کبیر.... عمر ظلم به ایثارگران همانند عمر جولان سران فتنه کوتاه است.......
اگر معلوم شود کسانی در بعضی ادرات و ارگانها در اجرای امورخانواده شهداو جانبازان اشکال تراشی می کنند باید به عنوان ضدانقلاب تحت پیگیرد واقع شوند . حضرت امام خمینی (ره)
جانباز احمد فرهنگ(جانباز ربذه نشین) از دربدری همرزمش سیدکریم می گوید:
قهرمان دین و آب و خاک در دیروز جبهه و امروز بنیاد:
یازده ماه بود که با خانواده تماسی نداشتم و برای عملیان والفجر8 کارشبانه روزی می کردیم.عملیات والفجر8 آغاز شد و فردای آن روز با استفاده از تلفن اف ایکس مرکزپیام با خانواده تماس گرفتم ولی باورشان نمی شد که سالمم و نگرانیشان برطرف نشد! پدرم بستری بود و همه فرماندهان از اوضاع خانواده ام باخبر بودند ولی باید می ماندم تا اوضاع کمی آرام شود تا به دیدار خانواده ام بروم.
با اینحال 22 رو ز هم ماندم و روز 23 ام با 5 روز مرخصی راهی اروندکنارشدم تا به اهواز بروم و با خانواده دیداری تازه کنم. وضعیت جسمانیم که خوب نبود.عزیزانی هم که در مرکز پیام بنوعی کارکرده باشند می دانند که مرکز پیام جائیست که خواب و خوراک ندارد و دائم باید گوش بزنگ بود. با موتور خود را به اروندکنارو با قایق به اسکله کنار روستای خسروآباد رساندم کنار اسکله پست امدادی برقرار بود که مجروحین و شهداء را که با قایق می آوردند با آمبولانس به بیمارستان صحرائی فاطمه زهرا(س) و یا اهواز منتقل میکردند.
تازه از قایق پیاده شده بودم که فریادی در میان انفجارهای مکرر توپها و خمپاره ها مر ابخود آورد : سلام حاجی جون! چه عجب که سالمی؟ تا صاحب صدارو بشناسم به حرفش خنده ام گرفت. دنبال صدا متوجه شدم که سیدکریم راننده آمبولانس است که مختصر آشنائی باهم داشتیم. گفتم سید چه خبر؟ فریاد کشید : می خوام برم عروسی نمیذارند! آخه عروسیه دخترمه! تازه متوجه شدم که موج انفجار باهاش چیکار کرده. (با اون شدت انفجارها اگه کسی موجی نمی شد جای تعجب داشت)
علی فولادی مسئول اورژانس با اشاره بهم فهموند که موجی شده. علی آقا گفت می خوای بری عقب؟ گفتم اگه خدا بخواد بعد از یک سال می خوام یه سری خانواده بزنم. خندید و گفت اگه کمی منتظر باشید دارند با قایق چند تا شهید می آورند، سیدمسعود هم حالش خوب نیست شما این آمبولانس رو تا اهواز میبرید؟ با اشاره سر موافقتی کردم و از خستگی کنار آمبولانس نشستم. قایق شهدا رسید و به آمبولانس انتقال دادند و ما همسفر با پیکر مقدس شهداء با سید مسعود راهی شدیم. تازه راه افتاده بودیم واز کنار خسرو آباد رد میشدیم که هواپیماهای عراقی برسرمان خراب شدند و منطقه را بمباران شیمیائی کردند.
در حالیکه شیشه های آمبولانس بسته بود دنبال ماسک می گشتیم و سید کریم فریاد میزد: حاجی این ماسکها آلوده اند یعنی استفاده شده اند. به هر زحمتی بود خودمان را به بیمارستان صحرائی حضرت فاطمه زهرا(س) رساندیم بیمارستانی مجهز و زیرزمینی بود. بیمارستان پر بود از رزمندگانی که از شیمیائی دشمن به بیمارستان پناه آورده بودند ولی به هرزحمتی بود با آمپول آتروپین و ماسک و شستشوی ابتدایی صورت و چشم و دستها دوباره راه افتادیم با زحمت خود را رساندیم خانه شهید اهواز و شهدا را تخلیه کردیم وبا هزاران درد و زحمت پناه بردیم به بیمارستان شهیدبقائی اهواز در حالیکه استفراغ های شدید امانمان را بریده و سیدکریم از دردتاولها می نالید.
فقط یادمه که از در ورودی با آمبولانس وارد شدم و بقیه حدود 3 روز بعد بهوش آمدم. چیزی یادم نمی آمد همه جا را تارمی دیدم فقط خانمم کنارم بود، با صدایی شدیداً گرفته پرسیدم ازسید کریم چه خبر؟ جواب داد برگشته منطقه می گفت راننده آمبولانس ندارند. با خودم فکر کردم سید کریم که حالش خوب نبود چطور برگشته منطقه؟ 5 روز مرخصی ما 12 روز در بیمارستان گذشت و 3 روزی را هم کنار خانواده با کیسه ای ازداروهای تجویزی برگشتم منطقه.
ولی از سید کریم خبری نبود از بچه ها که می پرسیدم می گفتند با آمبولانس اینطرف و آنطرف میره! جنگ تمام شد ولی سید کریم رو ندیدم، سالها گذشت، بعداز سالها تلاش در ستاد تفحص شهدا از سال 1380در ایثارگران سپاه به امورجانبازان رسیدگی می کردم. در سال 82 روزی،نامه ای بطور اتفاقی بدستم رسید که از خانواده سید کریم و استغاثه برای شهود رزمنده ای که شاهد مصدومیت شیمیائی او بود. شماره تماسی نداشت خودم فوراً با علی فولادی که مسئول مستقیم سید کریم بود تماس گرفتم و دعوتش کردم که با مطلعین مصدومیت شیمیائی سید کریم به تهران بیاید و با هم صورتجلسه شهود را تنظیم و برای مراحل بعدی هم خودم پیگیرشدم و سپردم که شماره تلفن تماس با این عزیز را برایم پیدا کنند ولی مشغله کاری آنقدر درگیرم کرد که باز فراموشش کردم.
در سال 83روزی صدا و سیما دعوت داشتیم و پخش زنده بود که بعداز برنامه مجری شماره تلفنی دستم داد که : گفته اند از همرزمان شما هستند و مشتاق تماس شما! فردای آنروز با شماره تماس گرفتم، سیدکریم بود و در بیمارستان خاتم بستری بود و برای ترخیص هیچ پولی در بساط نداشتند، از طریق سپاه نامه ای زدیم و هزینه رو تقبل کردیم تا اجالتاً مشکلش حل شود ولی مستقیماً چون خودم احساس تکلیف کردم وارد پرونده و سیر آن شدم.
سید کریم در اولین کمیسیون پزشکی بدوی سپاه تائید شده بود و عین تائیدیه کمیسیون با نامه از سپاه به بنیاد شهید و امور ایثارگران ارسال شده بود و بعداز یکسال و اندی نظریه پزشکان متخصص ریه که در کمیسیون سپاه مّدنظر قرارداده بوند را بنا بنظر یک پزشک عمومی در کمیسیون پزشکی بنیاد رّد کرده بود و سیدکریم هم اعتراض کرده بود و تازه بعد از دوسال بدون هرگونه معاینه ای کمیسیون پزشکی بنیاد دوباره رّد کرده بودند و از سر ناچاری خانواده اش به سپاه مراجعه کرده بودند.
در سال 88 سپاه وی را به کمیسیون عالی سپاه معرفی میکند و در همان سال هم با تائید پزشکانی چون دکترقانعی و دکتر اصلانی، فوق متخصص ریه مصدومیت شیمیائی تائید میشود و به بنیاد شهید طی نامه ای اعلام می شود. بعدازیکسال بنیاد جوابی نمی دهد و باز به سپاه مراجعه میکند در حالیکه هم از نظر جسمانی ضعیف تر شده و هم دار و ندارش را برای داروهای درمانیش خرج کرده و کلی هم بدهکار است، سپاه نامه ای به بنیاد میزند و جویای جوابیه می شود و بنیاد هم بنا به نامه مرکزکمیسیون پزشکی بنیاد که مورخه جوابیه ارسالی به سپاه فقط یکروز فاصله دارد جواب می دهند که : (ضایعات ریوی ایشان قابل انتصاب به شیمیائی نمی باشد!) سپس حقیر خود با سردارصفری مسئول ایثارگران کل سپاه مراتب را طرح و مورد بررسی قرارداند و دستور دادند طی نامه ای با اشاره به :( بند7 تبصره3 ابلاغیه شماره 4771 مورخه 11/5/89 معاونت بهداشت و درمان سپاه طی توافقی که بنیاد شهید مرکزصورت گرفته درصورت احرازمصدومیت شیمیائی افراد از طرف کمیسیون پزشکی عالی سپاه این حادثه مورد پذیرش بنیاد شهید استانها قرار خواهد گرفت، اقدامات لازم را مبذول فرمائید) به بنیاد شهید ارسال کردیم، 7 ماه گذشت دوباره سپاه پیگیر شد تا جواب آمد که چون بنا به اظهار نظرکمیسیون پزشکی بنیاد مرکز ضایعات ریوی ایشان قابل انتصاب به شیمیائی نمی باشد فلذا هیچ اقدامی از طریق این بنیاد مقدور نمی باشد.
بنده حقیر با آقای ابوالفضل ملک زاده مسئول بهداشت و درمان کل بنیاد صحبت کردم و ایشان با رئیس کمیسیون پزشکی بنیادمرکز( ؟ ) تلفنی صحبت کرد و ایشان فرمودند که رئیس بهداشت و درمان استان ایشان میفرماید که مورد دارد!
برادرجان ! از خدا و یوم الحساب بترس که بخدا سیدکریم و فرزندانش یقه ات را خواهند گرفت که موردش را بگوئی، هرچه که مانع است تا بحق و حقوق قانونی اهل و عیالش نرسد باید اعلام کنید وگرنه در دادگاه عدل الهی مسئول خواهید بود!
مسئله وقتی جالب می شود که حراست بنیاد اعلام می کند که : چون سیدکریم با مسئول بهداشت و درمان استان مشکل دارد، مسئله فیصله داده نمی شود!
آقای زریبافان عزیز! بشکنید این بتهای منیّت را که مبادا این بت ها بشکنند شما را ! سیدکریم ها چه بسیارند آقای زریبافان! آقایان مسئولین کمیسیون! شما بدون انجام معاینات حضوری و مدارک پزشکی مستند چطور به پرونده این عزیز جواب داده اید؟ مبادا با نظر یک نفر آخرتتان را بباد بدهید؟ سکوت کنند مطلعین عزیز اگر به یوم الحساب ایمان ندارند! والا در دادگاه عدل الهی محکوم خواهند شد!
آقایان رئیس جمهور و زریبافان! حضرت امام خامنه ای را مظلومترش نکنید که همه این مشکلات بپای ولایت نوشته شود، حداقل مردانگی خودتان را نشان دهید و مشکلات موجود را گردن گیرید! فرمایش مولایم حضرت اباعبدالله الحسین(ع)را تقدیم شما مسئولین محترم می کنم شاید تکانی به شما دهد: اگر دین ندارید لااقل آزاده مرد باشید. البته بنده معتقدم که دین دارید ولی درکارهایتان قصورهائی دیده میشود که نمی شود گذشت کرد! بخود بیائید که فردا دیر است، شاید فردا دیگر سیدکریم ها در این دنیا نباشند تا حلیت طلبید و درد آنها را علاج کنید!
مستندات مطالب در اختیار جانباز ربذه نشین است.
منبع : http://farhangrabaza.persianblog.ir/post/42/
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.
19دی سالروز عروج شهید احمد کاظمی
19 دی 84 ، سقوط هواپیما و ..........
او که رفت تا ایمن بمانیم گفت:
خدای متعال رو بی نهایت سپاسگزارم که توفیق بهم داد که لباس شهدا رو به تن بکنم و خدا ان شاالله با این لباس مارو شهید بکنه و ما ناامید نشیم.
وافعاً نمی دونم که چرا از جنگ به اینجا رسیدم ولی خدا رو شاهد می گیرم که هیچ روزی نیست که از این واماندگی از این کاروان غبطه و حسرت نخورم و قطعاً گیر در خودم هست.
از خدا میخوام به حق حضرت فاطمه زهرا (ع) و به حق این مکان مقدس که متبرک به نام حضرت فاطمه زهراست من دوست داشتم تو نیروی هوایی شهید بشم اما تو نیروی زمینی دوران شهادت ما فرا می رسه و از خدا فقط همینو میخوام اگر که کاری کردم، رزمنده ای بودم، اگرم که گناهکار هستم به خاطر دوستان شهیدم خدا منو ببخشه و ما شرمنده نشیم و سرافکنده نباشیم، نمی خوایم که غیر از شهادت به اون دنیا وارد بشیم.
و عاقبت هم بعد از سالها دوری در کنار شهید خرازی آرام گرفت
تمام عمر این مرد بزرگ در جهاد و مبارزه گذشت از جنوب لبنان تا خاک وطن، تا دفاع از ولایت ... تا شهادت
تمنا نوشت:
ای راهیان کوی محبت سفر بخیر تا باز کی بسوی هم افتد گزار ما
تمنای محال
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.
انا لله و انا الیه راجعون
پیر جبهه ها ....حاجی بخشی رفت ....
شعار ماشاالله حزب الله تکیه کلام و یادگار حاجی بخشی است
حاج ذبیح الله بخشی 2 پسر و برادر و دامادش را برای دین و آب و خاک داد
حبیب بن مظاهر امام خمینی و امام خامنه ای رفت ....
سه راه شهادت، سه راه شهادت و تنها چنددرصد امکان به سلامت عبور کردن... سه راه شهادت و انفجار ... داماد حاجی بخشی در لهیبی از آتش می سوخت و حاجی دوید به سمت آنها و دادماد سوخته اش را با پتو خاموش کرد ....احسان رجبی عکاس جنگ از این صحنه عکس گرفت ....شاید خیلیها پوستر این صحنه را دیده باشند ...دامادش سوخت و شهید شد ....
اسکات پیرسون کارگردان و مستندساز معروف آمریکایی سه قاب عکس در اتاق کارش دارد : 1-حاجی بخشی در حال خاموش کردن داماد سوخته اش با پتو2 -شهید آوینی3 -آقای مسعود ده نمکی...... آنها از دیدن عظمتهای ما مبهوتند اما ما از داشتن این عظمت ها بی خیال
زمانی که به حاجی بخشی توهین کردند و او را به دادگاه کشاندند برای اسلحه اش، باید زمین و زمان را به هم میدوختیم اما این کار را نکردیم
اسکات پیرسون میداند حاجی بخشی کیست ....
خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران
بذله گوییها و روحیه دادنهای حاجی بخشی در اعزام و جبهه، یادآور حالات و روحیات جناب حبیب بن مظاهر بود.
حاجی بخشی در تمام صحنه های بعد از جنگ نیز حضور داشت
در نمازجمعه کرج او را کفن پوش میدیدیم، کفن پوش و پرچم بدست در راه پیماییها ... دورش جمع می شدند در حالی که خیلی ها نمی دانستند این این شیر پیر کیست؟
ماشالله حزب الله .........
حاجی از الطاف خیلیها بهره مند شد ...او بارها ناسزا شنید و حمله و تهاجم فیزیکی و غیرفیزیکی را به خود و خانواده اش تجربه کرد... پلیس خبر کردند ...پلیس حاجی بخشی و دخترش را دستگیر کرد به جرم ؟؟؟؟؟ اسلحه .....وای خدای من آنها از اسلحه فرسوده حاجی بخشی هم می ترسند همان اسلحه زوار دررفته ای که نماد استقامت و اعتقادات این ملت است و نیز نماد همیشه در صحنه بودن ... حاجی بخشی بازداشت شد، دادگاهی شد ... . ناسزاها شنید حتی از پلیس ... از کسانی که او را میشناختند .....
حاجی بخشی را آوینی می شناخت که در رسایش برنامه ها ساخت. حزب اللهی را هم آوینی میشناخت ...
بازهم هم تکرار کنیم که شهید آوینی راست گفتی که در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب الله ها ....
در جامعه ای که همه چیزش و در رأس آن امنیتش را مدیون حاجی بخشی است ....حاجی بخشی باید یازداشت شود دارد خطرناک میشود .... به کجا می رویم ...؟
روزنامه کریستین ساینس مانیتور در گزارشی می نویسد: فدایی ریش سفید ایرانی، قدرت نمایش را می داند. برای بیش از نیم قرن است که ذبیح الله بخشی، جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلابی و یا راهپیمایی های حمایت از نظام بوده است.
وی در ایران، یک نهاد است، یک رهبر سیاسی شاد کننده و شبهه نظامی ای حرفه ای. نشانه های جنگیدن وی، شامل چندین زخم بر جای مانده از جنگ ایران و عراق است. شخصیت وی، ابزاری مناسب و پراستفاده برای اصول گرایان ایرانی است وی نشانه ای از تعهد به انقلاب اسلامی است.
امام به او گفته بود: تو روحیه بچه های منی ....
بچه رزمنده ها به او می گفتند : کمپوت روحیه
حبیب بن مظاهر زمان رفت، گرچه طبق سنت خدا همیشه انسانهای ناب وجود دارند اما بچه های جنگ تکرار نمی شوند(طبق روایات).
درجاتش متعالی..................
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.
أین عمار ........؟
أین عمار که تبیین حقایق بکند .......................؟
9 صفر؛ شهادت جناب عمار یاسر در جنگ صفین ..............
عمار ...عمار ...عمار .... عمار یعنی سرسپرده ولایت
عمار یعنی اگر در روز روشن ولایت گفت شب است... بدانی و عمیقاً بپذیری که حقیقتاً شب است .......
در پایان نوشت:
همسنگر بسیجی اگر احیاناً زمانی تکلیفت رو در برابر ولایت انجام دادی فکر نکنی که عمار آقا شدی! عمار آقا شدن ابعاد دیگه هم داره ... تازه تو کجا و عمار .... میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است ............. عمار یعنی شهید ذوالعلی ..... عمار یعنی شهدای راه بصیرت ...
لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید